رویکرد مارکسی به مسئله ملی و ناسیونالیسم انضمامی

مطالب مرتبط

موضوعات مرتبط

چکیده
رویکرد و درک مارکسی از ناسیونالیسم در طی یک پروسه و با توجه به نیاز مبارزاتی دایماً در حال تغییر بوده است. مارکسیسم کلاسیک در آغاز با نقد ناسیونالیسم و موقتی پنداشتن آن، هنوز با دیدگاه حاکم بورژوایی و استعماری مرزکشی روشن نکرده بود و ملت‌ها را در کتگوری‌های تاریخی و غیرتاریخی قرار می‌داد. ضرورت مبارزه‌ی طبقاتی در اوضاع و شرایط مشخص به نحوه‌ی پرداختن به این پدیده بُعد و جهت‌گیری تازه‌ای بخشید. تشدید مبارزه با سلطه‌ی استعمار و امپریالیسم، ناسیونالیسم دوگانه، ناسیونالیسم حاکم و ناسیونالیسم محکوم پا به عرصه‌ی وجود نهاد. ملی‌گرایی ضدامپریالیستی که مهم‌ترین تحولات قرن بیستم را تحت شعاع قرار داده بود، از جانب سوسیالیست‌ها به‌مثابه متحد طبیعی جنبش کارگری به‌شمارمی‌آمد. این ناسیونالیسم برای چپ کشورهای تحت سلطه، بخش مهمی از هویت و عرصه‌ی مبارزاتی را تشکیل می‌داده است. اما مارکسیسم غیرکلاسیک این پدیده را محصول مدرنیسم و پروسه‌ای صنعتی‌شدن جوامع بورژوایی به تحلیل می‌گیرد، فرآیندی که با پروژه‌ی دولت-ملت‌سازی بورژوایی توانسته به‌خوبی پاسخ‌گوی نیاز انباشت سرمایه در این دوره از رشد سرمایه‌داری باشد. این اندوخته‌ی نظری از ناسیونالیسم و ملت می‌تواند ما را در شناخت ناسیونالیسم تاریخی و جغرافیایی یا ناسیونالیسم انضمامی کمک کند، به شرط آن‌که روابط پارامترهایی مانند قومیت، طبقات، مذهب، دولت و جنسیت را در مطالعه‌ی این پدیده مورد بررسی قرار دهیم. انضمامیت ناسیونالیسم در جغرافیایی مانند افغانستان، با غلبه‌ی هویت اتنیکی و ایدئولوژی اسلامیستی، شکل پذیرفته است؛ ناسیونالیسمی که با این دو مؤلفه در یک هم‌پیچیدگی ویژه‌ای قرار دارد.
۱. مقدمه
طرح اولیه‌ی این موضوع ابتدا به‌صورت یک سمینار آنلاین که تعدادی از رفقای خارج و داخل در آن شرکت داشتند، ارائه شد و پس از آن‌که قرار شد تا به‌صورت یک نوشته تنظیم گردید، در طرح اولیه تغییرات بیشتری صورت گرفت. از همین رو متد و روش تدوین با شیوه‌ی معمول دیالکتیکی متفاوتر است و این نوشته به‌جای حرکت از انضمام به انتزاع و دوباره به انضمام به‌شکل انتزاع و کنکرت تنظیم شده است. این مقاله به یک تعبیر به سه بخش اصلی، تبیین مارکسی ناسیونالیسم، کاربرد تاریخی آن و ناسیونالیسم مشخصاً در افغانستان تقسیم می‌گردد. بخش مرور مختصر بر دیدگاه مارکسیستی از ناسیونالیسم که در آن به دیدگاه‌های تیوریسن‌های مارکسی اشارات کوتاهی صورت گرفته است، همان فرم و محتوایی که در سیمنار ارائه گردید را حفظ نموده است. اما بخش مربوط به انطباق تاریخی که دربرگیرنده‌ی وضعیت مشخص سیاسی و اجتماعی است نکات و مطالب جدید بر آن‌ها اضافه شده است تا از یک طرف نوشته شکل یک مقاله‌ی نسبتاً تکمیل‌تری را به‌خود بگیرد و از سوی دیگر از انسجام و انضمام بیشتری که در سمینار به‌علت ضیقی وقت میسر نبود، بهره‌مند گردد. در مورد چگونگی ناسیونالیسم در افغانستان عمدتاً به ناسیونالیسم اتنیکی، ناسیونالیسم چپ و اسلامیسم به‌حیث گرایشات مطرح پرداخته شده است. از آن‌جایی‌که این نوشته در سطح یک مقاله تهیه شده است، طبیعتاً از توضیح مبسوطِ بعضی از مسائلی که اشاره شده، احتراز گردیده است. ناگفته پیداست که بررسی ناسیونالیسم و قوم‌گرایی از لحاظ نظری یکی از مباحث بحث‌برانگیز در علوم اجتماعی است و این نوشته‌ی مختصر، تلاش کوچکی در این راستاست. ناسیونالیسم یکی از آن مقولات و موضوعاتی است که با این‌که در مورد آن بحث زیاد صورت گرفته است، اما دید و تحلیل واحدی از آن وجود ندارد. از همین‌رو می‌توان ادعا نمود که این مقوله یکی از مقولات بغرنج نظری در علوم اجتماعی است. تیوری و شناخت ناسیونالیسم دشواراست چون که این مفهوم هیچ‌وقت به‌تنهایی کاربرد ندارد بلکه همیشه بخشی از یک سلسله است که در آن یا نقش مرکزی دارد و یا نقش فرعی. این زنجیره دایماً در حال گسترش است با لایه‌ها و اضافاتی مانند مدنی، روحی، وطن‌پرستی، قومی، مردمی، شوونیستی، رهایی‌بخش، امپریالیستی وغیره. اما به‌طورکلی سه پارادیم در مورد ملت و ملت‌گرایی اساسی است: پیشامدرنیسم، مدرنیسم و اتنو-سمبولیسم. پیشامدرنیسمْ ملت را یک چیز ذاتی در طبیعت بشری می‌داند که بشریت برای نظم و بقای خود به یک چنین سازمان اجتماعی نیازمند است. ملت در این پارادایمْ تابع زمان نیست و هم در دوران باستان و هم در شرایط امروز موجودیت دارد. پارادایم مدرنیسمْ ملت را یک پدیده‌ی کاملاً مدرن و امروزی می‌بیند. برخلاف دیدگاه پیشامدرنیستی، که ناسیونالیسم را محصول ناسیون یا ملت می‌داند، ملت را به‌گفته‌ی مشهور گلنر «این ناسیونالیسم بود که ملت را تولید نمود نه عکس آن» ارجاع می‌دهند. از این منظر ناسیونالیسم یک پدیده‌ی مدرن است و مولود آن نیز چنین است. اتنو-سمبولیسم پارادایمی است که از تلفیق دو دیدگاه قبلی موجود شکل می‌گیرد. اتنوسمبولیسم از یکسو ملت را یک پدیده‌ی مدرن می‌شناسد و از سوی دیگر رابطه‌ی این پدیده‌ی مدرن را در ساختار پیشامدرنیسم جستجو می‌نماید. با توجه به این پارادایم‌ها تأثیر قسمی مدل پیشامدرنیسم را در دیدگاه چپ سنتی می‌توان مشاهده نمود. دید غالب در میان چپ سنتی به‌طور کلی این بود که ملت یک پدیده‌ی عینی و ساختاری در جامعه است و ناسیونالیسمْ انعکاس و محصول فکری آن، اما یک برداشت نادرست و منفی از آن. ناسیونالیسم منفی نزد چپ در ضمن ناسیونالیسم حاکم بورژوایی بیشتر به ناسیونالیسم قومی و ملیتی مرتبط می‌شد. اما ناسیونالیسم میهن‌پرستانه‌ی ضدامپریالیستی جزیی از وظایف و هویت چپ سنتی محسوب می‌گردید. مرور گذرا به چگونگی تبیین مارکسی از مسأله با توجه به موقعیت زمانی و مکانی در درک بهتر از این مقوله می‌تواند راهگشا باشد. اشکال ناسیونالیسم در پیوند‌ با قومیت، جنسیت و مذهب در این مقاله مورد توجه قرار گرفته است. ناسیونالیسم دینی که در شکل افراطی خود به فاشیسم دینی تبدیل می‌گردد، یکی از واقعیت‌های تلخی است که جامعه‌ی ما با آن مواجه است. غرض از کاربرد صفت فاشیستی به اسلامیسم افراطی و جهادی کمک به شناخت بهتر از این جریان است. ماهیت نسبتاً یکسان این دو جریان در جغرافیا و زمان متفاوت به نیروهای چپ و سوسیالیستی کمک می‌کند تا شناخت بیشتری از این دو جریان به‌دست آورند. بخشی از چپ در کشورهای «غیر اسلامی» از جنبش اسلامیستی برداشت غلط دارند و از آن‌ها دفاع می‌کنند و به همین منوال فهم عده‌ای از چپ‌ها در کشورهای «اسلامی» از فاشیسم، نادرست و با توهماتی همراه است. این مقاله به‌گونه‌ای تنظیم شده است که از یک مرور اجمالی و کوتاه از روند تحلیل مارکسی ملت و ناسیونالیسم شروع می‌شود. در این بخش سعی شده است تا به نظرات آن صاحب‌نظران مارکسیستی اشاره شود که دیدگاه‌های‌شان تأثیرات مهم بر جنبش سوسیالیستی داشته است. در بخش بعدی به ناسیونالیسم انضمامی باز هم به‌طور کلی‌تر پرداخته شده است و در بخش اخیر این مقوله به‌طور مشخص در افغانستان اختصاص یافته است. در این بخش به نکاتی که برای شناخت این مقوله در شرایط مشخص کشور ضروری به‌نظر می‌رسد، توجه شده است. مقاله به یک نتیجه‌گیری که تأکید مجدد به نکات اصلی است، پایان می‌یابد.
۲. مارکسیسم و مسأله ملی
معمولاً در منابع تیوریک از رویکرد مارکسی به مسأله‌ی ملی یک تحلیل اقتصادی نام می‌برند. پارادایم مدرنیست که پیدایش مسأله‌ی ملی و ناسیونالیسم را با رشد صنعت و مناسبات تولیدی سرمایه‌داری مرتبط می‌داند، عمدتاً در چهارچوب رویکرد مارکسیستی جا می‌گیرد. در این رویکرد تیوریکْ رشد و انکشاف نامتوازن صنعتی‌شدن در زمره‌ی فاکتورهای مهم در شکل‌گیری ناسیون و ناسیونالیسم نگریسته می‌شود. سرمایه‌داری و صنایع مدرن تولیدی آن‌گونه که در تحلیل‌های اولیه‌ی مارکسیستی بیان شده است، نه یک پروسه‌ی موزون و بلاموانع، که یک پروسه‌ی شدیداً غیرموزون و با موانع است. یا به‌عبارت دیگر، سرمایه و سرمایه‌داری به‌مثابه یک واقعیت تاریخی با مؤلفه‌های زمان و مکان همراه بود که به نقش عنصر جغرافیایی این پدیده در تحلیل‌های اولیه‌ی مارکسیستی کمتر توجه شده و در مواردی به فراموشی سپرده می‌شود. همین عدم موازنه‌ی رشد صنعت و سرمایه به استعمار و پیدایش مناطق مرکز و پیرامون منجر گردید. رشد صنعت، اقتصاد و جامعه‌ی طبقاتی بورژوایی با شکل‌گیری دولت، فرهنگ و ایدئولوژی ملی به‌مثابه یک کلیت دیالکتیکی پدیدار شد. دولت‌های ملی به سنت‌ها معنی تازه بخشیدند، زبان‌های ملی را به‌وجود آوردند و با توسعه‌ی مدیا و آموزش جمعی و یکسان به ایدئولوژی ملی و یک جامعه‌ی تصوری را شکل بخشیدند. درک مارکسی از مسأله‌ی ملی با آن‌که از اقتصاد آغاز می‌گردد اما به آن محدود نمی‌شود بلکه همه جنبه‌های دیگر را را احتوا می‌کند و درکی است که در طی یک پروسه‌ی تیوریک-پراتیک و ضرورت مبارزاتی میسر گردید. تبیین نظری مارکسی از این مقوله را به‌طور کلی می‌توانیم به دو بخش اصلی، مارکسیسم کلاسیک و غیرکلاسیک، تقسیم نمود. اما در هریک از این دوکتگوری ما با گرایشات متفاوتی مواجه هستیم و رد پای سه پارادایمی که در مقدمه به آن اشاره شد، را می‌توانیم دریابیم. به‌طور نمونه دیدگاه لنین با اتوباوئر در مورد مسأله‌ی ملی کاملاً متفاوت است. با وجود تفاوت دیدگاه‌ها آن‌چه مارکسیسم کلاسیک را از غیر کلاسیک متمایز می‌سازد، سطح رابطه‌ی این مقوله با طبقه است. مارکسیسم کلاسیک در کل به مقوله‌ی ناسیونالیسم چون یک زاییده از طبقه‌ی اجتماعی می‌نگرد، یعنی به درجات متفاوت ما با یک نوع تقلیل‌گرایی طبقاتی روبه‌رو هستیم. رویکرد نظری اتوباوئر و تیوری هژمونیستی گرامشی با مارکسیسم کلاسیک متفاوت است. اتوباوئر اولین تیوریسن مارکسی در مورد ناسیونالیسم است که با تقلیل‌گرایی طبقاتی مرزکشی می‌کند و گرامشی به‌طور مستقیم در مورد ملت بحث را مطرح ننموده است اما تیوری هژمونیسم در درک جاافتادن مفهوم ملت به‌مثابه جماعت تصوری اندرسن کمک می‌نماید. در مارکسیسم غیرکلاسیک، برعکس، پدیده‌ی ملت به‌مثابه یک رابطه و هویت اجتماعی در ضمن رابطه با طبقاتْ دچار تقلیل‌گرایی نظری نمی‌شود و به‌حیث یک مقوله‌ی جدا از مقوله‌ی طبقه دیده شده و مورد تحلیل قرار می‌گیرد.
۱.۲. مارکسیسم کلاسیک و مسأله ملی
بحث ملت و مسأله‌ی ملی از همان آغاز پیدایش مارکسیسم مطرح بوده است اما با گذشت زمان و با توجه به شتاب‌گیری تحولات سیاسی و بعداً جنگ جهانی اول و انقلاب بلشویکی و شرایط انقلابی در کل، توجه به این مسأله اهمیت بیشتر به‌خود می‌گیرد. تقریباً همه متفکران و رهبران برجسته در گفتمان مارکسی در این دوره به ملت و ملت‌گرایی پرداخته‌اند اما در این میان پرداختن به نظرات مارکس و انگلس، لنین، استالین، لوکزامبورگ، اتوباوئر و گرامشی از اهمیت بیشتری برخوردارند.
۱.۱.۲. مارکس و انگلس
مارکس و انگلس در اوایل به این مقوله توجه چندانی نداشتند و این دو معتقد بودند که ملت و مسأله‌ی ملی یک پدیده‌ی گذرا و موقتی می‌باشد و رشد شتابان سرمایه‌داری در جهان مرزها را درنوردیده و جهانِ نسبتاً یکسان پدید خواهد آمد. به فقط ملت به‌عنوان یک پدیده‌ی موقتی و فرعی نگریسته می‌شد که درک نسبتاً ناقص و محدود از دولت نیز فهم غالب را تشکیل می‌داد. مارکس و انگلس با نادیده‌گرفتن این دو پدیده، ملت و دولت، در کل و واردنکردن مکان در پروسه‌ی رشد سرمایه‌داری در سطح جهان تصویر نسبتاً غیر واقع‌بینانه را از آینده‌ی جهان در ذهن داشتند. در مانیفست حزب کمونیست تصور ذهنی مارکس و انگلس از آینده بیان شده است و یک دید جهان‌وطنی به کارگران داده می‌شود. «کارگران میهن ندارند و …» یک نگرش کاملاً انترناسیونالیستی است و اما از محدودیت‌ها و موانع ملی بحث به‌میان نمی‌آید. در مانیفست ما همچنین با دیدگاه‌ها و مفاهیمی مانند «ملت یا اقوام بربر» وغیره مواجه هستیم که رشد سرمایه‌داری چگونه آن‌ها را رام و تابع خود می‌سازد. این‌گونه نگرش به مردمان و فرهنگ غیراروپایی افکار حاکم آن دوره یا «اروپا سنتریسم» را بیان می‌دارد و از همین‌روست که منتقدین این دوره از جمله ایفراین نیمنی (Ephrain Nimni)، مارکس و انگلس را به شوونیسم اروپایی و نگرش تکاملی متهم می‌کنند و ادعا دارند که این دو متفکر اروپا را تصور آینده‌ی جهان می‌پنداشتند. برخورد به مسأله‌ی ملی به‌علت تمرکز مارکس بر تحلیل سرمایه و مطالب اقتصادی عملاً به انگلس واگذار می‌گردد. انگلس با حرکت از نظریه‌ی هگل در مورد «مردم بدون تاریخ»، به‌گونه‌ای با دیدگاه حاکم استعماری هم‌سویی دارد. هگل ملت‌ها را به دو دسته تقسیم می‌کرد: ملت‌های با تاریخ و فرهنگ که در سیر تکاملی خود موفق شده‌اند دولت‌های مرکزی مقتدری تشکیل دهند و می‌توانند در رشد فرهنگ و تاریخْ مثبت واقع شوند؛ و ملت‌هایی که نتوانسته‌اند. بنابراین، هگل نتیجه می‌گیرد که ملت‌های دسته دوم می‌باید تابع ملت‌های با تاریخ باشند. اما این‌گونه نگرش با بررسی جنبش ایرلند و پولند دچار تحول جدی شد. مارکس پس از بررسی این دو جنبش ملی، دیدگاه ملتِ با تاریخ و بی‌تاریخ را نادرست دانست و معتقد بود که رهایی این ملت‌ها به تضعیف نفوذ و سلطه‌ی بورژوازی کمک می‌نماید و زمینه‌ی رشد و تقویت سوسیالیسم را فراهم می‌سازد. مارکس از آزادی ملی هند نیز حمایت می‌نمود. تحولات سیاسی و رشد جنبش‌های انقلابی و طبقاتی در اواخر قرن نزدهم، مسأله‌ی ملی را به کانون توجه مارکسیست‌ها تبدیل نمود و لنین رویکرد متفاوت به این مسأله برگزید.
۲.۱.۲. لنین، استالین، اتوباوئر و رُزا لوکزامبورگ
رویکرد لنین به مسأله‌ی ملی و نحوه‌ی برخورد با آن مرحله‌ی جدیدی از تکامل نظری مارکسیسم به مسأله‌ی ملی بود. لنین با درک مبارزه‌ی طبقاتی در امپراطوری تزاری که حیثیت زندان ملل دربند را داشت، حق تعیین سرنوشت را پیش کشید. لنین می‌دانست که ستم ملی مانع از اتحاد طبقاتی کارگران ملل متفاوت روسیه است و ایجاد شرایط لازم برای وحدت طبقاتی به‌رسمیت‌شناختن حق تعیین سرنوشت ملی است. او همان‌گونه که دیکتاتوری پرولتاریا را شرط لازم پایان ستم طبقاتی و طبقات می‌دانست، حق تعیین سرنوشت را نیز شرط ضروری برای رفع ستم ملی می‌پنداشت. «همان‌گونه که بشریت می‌تواند از طریق دوره‌ی گذار دیکتاتوری طبقه‌ی تحت ستم به محو طبقات دست یابند، به همان‌گونه می تواند به ادغام اجتناب‌ناپذیر ملت‌ها تنها از طریق مرحله‌ی گذار آزادی هم ملل تحت ستم نائل شود» (لنین ۱۹۱۶:۶). نگرش لنین به مسأله‌ی ملی-اتنیکی نیز از نگرش دیگر متفکرین مارکسیست متفاوت است. او مدعی است که بحث اتنیکی به‌گونه‌ی انتزاعی بسیار نامناسب است. ما باید ناسیونالیسم اکثریت و ناسیونالیسم اقلیت، ناسیونالیسم حاکم و محکوم را از هم جدا کنیم. بنابراین، لنین به‌طورکلی ناسیونالیسم را به دو گونه تقسیم می‌کند و همکاری با ناسیونالیسم تحت ستم را به‌نفع پرولتاریا می‌داند. رویکرد لنین به مسأله‌ی ملی را می‌توان یک رویکرد تاکتیکی به مسأله بدانیم. یعنی لنین برای اتحاد طبقاتی کارگران و پیروزی انقلابْ حل مسأله‌ی ملی و حق تعیین سرنوشت را به‌حیث یک تاکتیک مبارزاتی برگزیده بود. از دیدگاه لنین حق تعیین سرنوشتْ تجزیه‌خواهی را تشدید نمی‌کند همانگونه که قانون حق طلاق موجب فروپاشی خانواده‌ها نمی‌شود. در سیستم نظری لنین، ملت در مقایسه با طبقه همچنان یک واقعیت حاشیه‌ای و تابعی باقی می‌ماند. استالین بنا بر نقش عملی و نظری خود در این مسأله غیر قابل چشم‌پوشی است. استالین اولین کسی است که سعی می‌کند یک تعریف جامع و عینی از این مقوله ارائه نماید. تعریفی که متاسفانه در واقعیت هیچ‌گونه مصداق عملی نداشته است. «یک ملت تاریخاً از جمعیت پایدار از مردم که بر اساس زبان، قلمرو، زندگی اقتصادی مشترک، آرایش روانی شکل‌دهنده‌ی یک فرهنگ مشترک، شکل می‌گیرد». استالین بر پنج مؤلفه در تعریف ملت تأکید می‌کند و معتقد است که در غیاب هر یک از مولفه‌های اصلی نمی‌توان نام ملت را بر یک گروه اجتماعی اطلاق نمود. از نظر استالین، ملت به آن گروه اجتماعی اطلاق می‌گردد که زبان، فرهنگ و تاریخ، قلمرو، اقتصاد و روان‌شناسی واحدی داشته باشند. اما در دنیای واقعی، ملت‌هایی وجود دارند که زبان‌های متفاوت دارند و یا زبان واحد میان ملت‌های مختلف مشترک است. مسأله‌ی فرهنگ هم همین‌طور است. قلمروی که در طول تاریخ دچار تغییرات شده است و قلمروهای موجود به هیچ‌وجه نمی‌تواند ثابت و بدون تغییر باقی بماند. خلاصه تعریف استالین از ملت نه فقط غیرواقعی که کاملاً غیردینامیک و ثابت می‌باشد. استالین ملت را براساس یک سلسله مفروضات تعریف می‌کند. اتوباوئر تعریف استالین از ملت را مردود دانسته و رویکرد متفاوت را برمی‌گزیند. اتوباوئر با رد تعریف استالین از ملت، و برخلاف استالین، ترکیب مؤلفه‌های استالینی را نه یک ضرورت بلکه تصادفی می‌پنداشت. او تأکید بر این داشت که در شکل‌گیری یک ملت نه همه‌ی این مؤلفه‌ها بلکه بعضی از آن‌ها به‌طور تصادفی است که تشخیص این عناصر از قبل غیرممکن است و در زمان و مکان معین صورت می‌پذیرد. باوئر در تحلیل خود از ملت، شرایط و معضله‌ی امپراتوری اتریش-هنگری را منعکس می‌سازد و برخلاف لنین برای ملت‌ها نه حق تعیین سرنوشت که استقلالیت فرهنگی قائل است. او معتقد است که در یک اداره‌ی واحد سیاسی می‌تواند ملت‌های مختلف با استقلالیت فرهنگی وجود داشته باشد. بنابراین، او این ایده که هر ملت حق دارد دولت خود را داشته باشد و هر دولتْ ملت خود را، نمی‌پذیرد. اتوباوئر با تعریف بورژوایی از ملت نیز مخالف بود و تعریف بورژوایی از ملت را متافزیکی و روان‌شناسانه می‌دانست و رد می‌کرد. او برعکس باور داشت که ملت از فعالیت جمعی افراد اجتماعی در فعالیت مشترک روزمره شکل می‌گیرد. ملت نه یک پدیده‌ی ایستا بلکه یک پدیده‌ی سیال و دینامیک است. در مارکسیسم کلاسیک، رویکرد اتوباوئر به مقوله‌ی ملی بیش از دیگران تیوریک‌تر و بنیادی است و گرایش و نشانه‌های تقلیل‌گرایی طبقاتی در آن به نظر نمی‌رسد. برخلاف او، رزا لوکزامبورگ بیش از دیگران متهم به تقلیل‌گرایی طبقاتی در مسأله‌ی ملی است. رزا لولزامبورگ تنها به آن جنبش‌های ملی که بتواند به پایان‌دادن به ستم طبقاتی خدمت کند، نظر مثبت داشت و آن را قابل حمایت سوسیالیست‌ها می‌دانست. رزا برخلاف لنین حق تعیین سرنوشت را قبول نداشت و آن را مانند «حق انسانی» و «حق شهروندیِ» بورژوایی، یک افسانه‌ی بورژوایی می‌پنداشت. رزا به جایگاه مستقل ملت از طبقه نظر مثبت نداشت و به هر مبارزه‌ی اجتماعی از دیدگاه طبقاتی نگاه می‌کرد و از همین‌رو رزا را به‌عنوان یک متفکر تقلیل‌گرا و دیترمینیست مورد انتقاد قرار می‌دهند.
۳.۱.۲. آنتونیو گرامشی
گرچه گرامشی به مسأله‌ی ملی به‌طور سیستماتیک نپرداخته است، اما انکشاف مفهوم هژمونی توسط او، چه در مارکسیسم به‌طور خاص و چه در علوم اجتماعی به‌طور کل، نقش مهم را ایفا نموده است. او با توضیح کارکرد هژمونی فرهنگی در معیت خشونت و اجبار سیاسی دولت و حاکمیتْ فضای مناسب را برای مفهوم ملت باز می‌کند. هژمونی در کنار حاکمیت نقش اساسی و تعیین‌کننده را در بقا و کارکرد نظام حاکم سرمایه‌داری انجام می‌دهد. هژمونی از طریق رهبری روشنفکرانه و اخلاق و به‌وسیله‌ی مؤسسات مختلف اجتماعی، سیاسی و فرهنگی تأمین می‌گردد. دوگانکی حاکمیت و برتری، رهبری و رضایت، خشونت و مجبوریت وغیره در همه شئون اجتماعی برای حفظ و بازتولید حاکم و محکوم، استثمارگر و استثمارشونده وجود دارد. مفهوم هژمونی گرامشی انکشاف ایده‌ای است که مارکس و لنین قبلاً بیان کرده بودند: مارکس به حاکمیت ایده‌ی طبقه‌ی حاکم اشاره نموده بود و لنین از هژمونی طبقه‌ی کارگر بر دهقانان در کشورهای کمتر توسعه‌یافته صحبت کرده بود. مفهوم ملت و تقدس آن توسط نیروهای بورژوایی به آن‌ها یک موقعیت هژمونیستی می‌بخشد و گرامشی مدعی بود که «ملت یک پروژه‌ی هژمونیستی است». مفهوم ملت راه‌های متفاوت نگریستن به جهان و جماعت‌ها را محدود می‌کند و همه‌چیز تحت منافع ملت بزرگ قرار می‌گیرد. این پروسه و این نیاز بورژوایی از طریق شبکه‌ی قدرت اجتماعی تولید و بازتولید می‌گردد که در زمان و فضای متفاوت فرق می‌کند. اگر سلطه و هژمونی مفهوم ملت بر کل جامعه ایده‌ی ملت را برای مدت طولانی از نقد جدی در امان نگهداشت، هژمونی دیدگاه مارکسیسم کلاسیک بر احزاب و جریان‌های چپ و سوسیالیست نقش بازدارنده در شناخت بیشتر از این مقوله ایفا نموده است. درست پس از دهه‌ی ۷۰ میلادی بحث و بررسی این مقوله بار دیگر مطرح می‌گردد و ما به دیدگاه‌هایی دست می‌یابیم که از چهارچوب مارکسیسم کلاسیک فراتر می‌رود و باید از آن به‌عنوان دیدگاه مارکسیسم غیرکلاسیک نام برده شود.
۲.۲. مارکسیسم غیرکلاسیک
دو نظریه‌پرداز در نحله‌ی چپ و مارکسیسم -ایریک هابسبام و بنی دیکت اندرسن- در جمع نظریه‌پردازان غیر کلاسیک به‌علت تحقیق اساسی در مسأله‌ی ملی نقش پررنگ‌تری دارند. در جمع متفکرین غیرکلاسیک می‌توانیم از تعداد بیشتری نام ببریم اما در این‌جا فقط از دبری (Debry)و پولانزاس (Paulantzas)نیز باید یاد نمود. این دو فرد تا حد زیادی متأثر از مقهوم هژمونی گرامشی می‌باشند. دبری بر یک درک دیالکتیکی از ملی و جهانی تأکید دارد و میان جنبش‌های آزادی‌بخش ملی و سوسیالیسم پیوند نزدیک را می‌بیند و مدعی است که پیروزی جنبش‌های آزادی‌بخش ملی به سوسیالیسم کمک می‌نماید. پولانزاس به انطباق دولت و ملت معتقد نیست و محدوده‌های دولت را چهارچوب ملت نمی‌داند. از نظر پولانزاس رابطه میان ملت و دولت مدرن یک رابطه‌ی تابعی است یعنی تغییرات یکی بر دیگری تأثیر می‌گذارد و این رابطه‌ی تابعی در زمان و مکان معین می‌تواند تحقق یابد. ۱.۲.۲. ایریک هابسبام هابسبام اساساً ملت را مولود مدرنیسم می‌داند. «مشخصه‌ی اصلی ملت معاصر و هرچیز متعلق به آن مدرنیسم است» (هابسبام ۱۹۹۰:۱۴). بحث هابسبام در مورد ملت و ناسیونالیسم را می‌توانیم به دو بخش اصلی تقسیم کنیم: پروژه‌ی ملت‌سازی و آینده‌ی ملت. هابسبام با شواهد و داده‌های مشخص و عینی نشان می‌دهد که ملت محصول سرمایه‌داری صنعتی و انقلاب بورژوایی است که در اروپا از قرن ۱۸ میلادی ظاهر گردید و این قاره را در مدت دو قرن درنوردید. ناسیون یا ملت محصول و مخلوق ناسیونالیست‌ها در جهت نیاز سرمایه‌داری است. سرمایه‌داری و مدرنیته با از میان‌بردن نظام فیودالی در اروپا باورها و بنیادهای فکری آن، مانند تقدس دینی و سلسله مراتب اشرافی که به رژیم‌های ماقبل سرمایه‌داری مشروعیت و ثبات می‌بخشید، را نیز ویران نمود. سرمایه‌داری و مدرنیسم با ویرانی آن‌ها با یک زندگی اجتماعی و سیاسی بی‌ثبات و سیال مواجه گردید. یا به‌گفته‌ی مارکس همه چیز ثابت را ذوب و به بخار تبدیل کرد. سرمایه‌داری برای بقا و استحکام خود به اتوریته و هژمونی تازه‌ای نیاز داشت. این اتوریته‌ی جدید با عناصری از سنت و تاریخ گذشته به‌گونه‌ی گزینشی ایجاد گردید. ملت یک پدیده‌ی عملی، نهادی و عمومی گردید تا نظم و ثبات را دوباره برقرار سازد و ارتباط با گذشته را تأمین کند. عناصری که به‌حیث شاخص‌های ملت گردآوری شده است، تازگی ندارد بلکه بیان آن‌ها در قالب ملت تازگی دارد. ناسیونالیست‌ها بنا بر تحقیق هابسبام به سراغ سنت‌ها رفتند و اختراع و ایجاد فرهنگ و هویت ملی از ترکیب سنت‌ها و سمبول‌های تاریخی به‌گونه‌ی گزینشی و دل‌بخواهی ایجاد گردید. هابسبام می‌افزاید که مشکل این است که راهی وجود ندارد که توضیح دهد که ببینده چگونه بتواند ملت را از دیگر واحدهای قبلی‌اش تشخیص دهد، طوری‌که ما به او می‌توانیم توضیح دهیم که یک پرنده چگونه است و یا چگونه یک موش را از یک چلپاسه تفکیک نماید (هابسبام ۱۹۹۰:۵). مفهوم و جایگاه ملت و دولت‌های ملی در طول دو قرن در بسا کشورهای جهان توانست به نیاز سرمایه در زمینه‌ی انباشت پاسخ‌گو باشد؛ وطیفه‌ای که با جهانی‌شدن هرچه بیشتر جهان با چالش‌های جدی روبه‌رو گردیده است. با توجه به پدیده‌ی موسوم به گلوبالیزیسیون (Globalization)، ظرفیت ملت-دولت در سازماندهی امور اجتماعی و اقتصادی با عبور از نقطه‌ی اوج رو به افول نهاده است. به‌گفته‌ی هابسبام، ملت و دولت در قرن بیست‌ویکم قادر نیست به نیاز سرمایه و سرمایه‌داری پاسخ مثبت داشته باشد. نقش دولت‌های ملی در این پروسه‌ی جهانی‌شدن کاهش یافته است و پروژه‌ی ملت‌سازی که از قرن ۱۸ شروع شد، به‌تدریج رنگ می‌بازد. اما نباید فراموش کرد که ملت و دولت‌های ملی هنوز موجودند و نقش مهم بازی می‌کنند و هنوز تا به تاریخی‌شدن این پدیده راه دراز در پیش است. مؤلفه‌ی مکان یا قلمرو جغرافیایی و دولت که در انباشت و گردش سرمایه به‌طور مشخص نقش مهم و اساسی به‌عهده دارد، هنوز جاگزین و آلترناتیف‌های کنکرت خود را می‌طلبد. آیا سرمایه‌داری در نبود دولت و مرزهای ملی می‌تواند وجود داشته باشد؟
۲.۲.۲. بنی دیکت اندرسن
به ادعای اندرسن، ملت در یک سطح از مسیر احساس ذهنی مشترک ساخته می‌شود. «ملت یک جماعت سیاسی تصوری‌ست». ملت یک جماعت تصوری است چون‌که برخلاف جماعت‌های واقعی، اعضای این جماعت حتی در کوچک‌ترین آن‌ها نه همدیگر را دیده‌اند و نه درباره‌ی همدیگر شنیده‌اند. آن‌ها همدیگر را نمی‌شناسند اما ذهناً مشترک‌بودن را تصور می‌کنند. این جماعت سیاسی تصوری است چون‌که محدویت خود را در بزرگترین ملت با میلیارد جمعیت تصور می‌کنند. این تصور برخلاف بالا بر عقیده‌ی ما و دیگران تصور می‌شود. ملت یک تصور از قدرت عالیه sovereign (Uzelac)است. طوری‌که اشاره رفت مدرنیسم و سرمایه‌داری بعد از نابودی اشرافیت و ارزش‌های دینی برای اصالت و حاکمیت خود به تصور وجاانداختن باور ذهنی به یک چنین متعال نیازمند بود. ملت تصور یک جماعت برابر و مشترک را با وجود تضادهای درونی، اقتدار نخبگان و استثمار طبقاتی در اذهان تداعی می‌کند. افراد یک ملت خود را یک جمع همگون که عمدتاً در یک رابطه‌ی دوستانه‌ی افقی با هم قرار دارند، تصور می‌کنند. این تصور در اذهان احادی یک ملت با وسایل و روش‌های متفاوت ایجاد می‌گردد. ملت «یک جمعیت تصوری است زیرا که صرف‌نظر از نابرابری و استثماری که در هر یکی چیرگی دارد، ملت دایماً یک رفاقت عمیق و هم‌سطح فهمیده می‌شود (اندرسن، ۲۰۰۶:۹). نقش مدیا و صنعت چاپ در بومی‌جازدن عده‌ای و به حاشیه راندن تعداد دیگری مؤثر بوده است و مدیا همچنین در تعیین مرزها و ادغام جمعیت نقش مهم داشته است. سرمایه‌داری به کمک این ابزارها تصور مشترک را شکل داده است. روتین‌سازی فعالیت‌های اداری دولتی و ایجاد حس معین مشترک در نتیجه‌ی فعالیت مؤسسات خلق می‌گردد. این روتین‌سازی شامل زمان و مکان نیز می‌گردد و بورژوازی در سازماندهی اجتماعی زمان و مکان انقلاب برپا نمود. روز کاری، ساعت کاری و ساعت شروع کار وغیره، شکل‌دادن زمان توسط سرمایه‌داری است. اندرسن همچنین نقش ناسیونالیست‌های مهاجر را در ایجاد هویت ملی پررنگ می‌بیند. سهم مهم اندرسن این است که او توضیح می‌دهد که چگونه اشکال ارتباطی ساختن هویت دسته‌ای یا جمعیت تصوری برای خود ملت را رقم زده است. ناسیونالیسم از نظر اندرسن یک آگاهی کاذب سرمایه‌داری نبود، بلکه یک واقعیت -یک شکل اجتماعی- فرهنگی- از خودش که توسط ابعاد کلیدی سرمایه‌داری که قبلاً نفی می‌شد، تولید گردید. سرمایه‌داری چاپ یک شکل از کاسبی شرکتی بود که نه‌تنها فرهنگ را شکل بخشید و بیان نمود، بلکه یک جزء از تولید کاپیتالیستی محسوب می‌شد. این کمک نمود تا واحدهای ملی تولید گردد که در طول تاریخ سرمایه‌داری به سازماندهی و حفاظت کسب‌وکار سرمایه‌داری، استثمار و دفاع از دارایی و برتری‌های آن اساسی بوده است. در واقعیت، ملت مهم‌ترین ارزش جهانی قانونی در زندگی سیاسی زمان ماست (اندرسن، ۲۰۰۶، ۲۱).
۳. ناسیونالیسم انضمامی
یک سروی بسیار مختصر از سیر تحول دیدگاه مارکسی در مسأله‌ی ملی و ناسیونالیسم به ما کمک می‌کند تا از یکسو موضوع را در سطح انضمامی بیشتر درک کنیم و نیز چگونگی برداشت چپ کشور از این مقوله را مورد ارزیابی بهتر قرار دهیم. درک انضمامی ناسیونالیسم نه‌تنها تحلیل و بررسی فاکتورهایی است که ناسیونالیسم بر مبنای آن پدید می‌آید که بررسی این فاکتورها در زمان و فضای مشخص است. تنها چهارچوب نظری که دربرگیرنده‌ی فاکتورهای متفاوت نه‌تنها اقتصادی (سرمایه‌داری صنعتی) یا سیاسی (دولت مدرن) بلکه همچنین ایدئولوژیکی (ایده‌های ناسیونالیستی) احتمالاً نیاز است تا به‌گونه‌ی تقریبی این پدیده‌ی پیچیده را توضیح دهد(Liobra,1994). درمقدمه به پارادایم‌های متفاوت ناسیونالیسم اشاره شد اما هر ناسیونالیسم موجود در جغرافیاهای مختلف ابعاد گوناگون عمدتاً دربرگیرنده‌ی ابعاد مدنی، فرهنگی و اتنیکی است. این ابعاد سه‌گانه را در هر ناسیونالیسم موجود می‌توان تشخیص داد اما بنا بر درجه‌ی تکامل جامعه یک یا دو بُعد می‌تواند برجستگی داشته باشد. تقسیم‌بندی کلی ناسیونالیسم به دوگانگی مدنی/اتنیکی و یا شرق/غرب یک تقسیم‌بندی درست بوده نمی‌تواند. مثلاً ناسیونالیسم ایالات متحده مدنی و از آلمان و اروپای شرقیْ اتنیکی به نظر می‌رسد اما یک مطالعه‌ی عمیق‌تر نشان می‌دهد که این سه بُعد در هر یک قابل بررسی است اما برجستگی یک بُعد می‌تواند یک ناسیونالیسم را مدنی یا اتنیکی بنمایاند. همین ابعاد متفاوت است که امر ادغام مهاجرین را در کشورهای غربی دچار مشکل می‌سازد. یک مهاجر نسل دوم و سوم ممکن است از بُعدهای مدنی و فرهنگی عبور کند اما نمی‌تواند از بُعد اتنیکی که مسأله‌ی نژادی را نیز احتوا می‌کند، عبور نماید. سطوح نامبرده در مورد یک کشور با گروه‌های اتنیکی مختلف مانند افغانستان نیز پروسه‌ی الحاق را به امر دشوار مبدل می‌سازد. درین بخش ما ناسیونالیسم را در رابطه با شش پارامتری که هرکدام آن‌‌ها بخش مهمی از واقعیت اجتماعی است، مورد بررسی قرار می‌دهیم. الحاق هر یک از پارامترها به ناسیونالیسم کاراکتر خاص می‌بخشد. مثلاً رابطه‌ی ناسیونالیسم با طبقه بیان‌گر ناسیونالیسم چپ است. نگاه و موضع‌گیری چپ‌ها معمولاً به ناسیونالیسم از موضع طبقاتی بوده است. همان‌گونه که در بخش قبلی اشاره شد، لنین حل مسأله‌ی ملی را در خدمت و تسهیل مبارزه‌ی طبقاتی می‌دید و رزا لوکزامبورگ فقط به آن مبارزات ملی توجه داشت که به امر مبارزه‌ی طبقاتی می‌توانست مثبت باشد. این دید در مارکسیسم غیرکلاسیک نیز دیده می‌شود و ناسیونالیسم در رابطه با مدرنیسم و سلطه‌ی مناسبات تولیدی بورژوایی مورد بررسی قرار می‌گیرد. به همان پیمانه که طبقات در پیوند با ناسیونالیسم با گرایش چپ قابل توضیح است، رابطه ای ناسیونالیسم با دین و قومیت از گرایش راست نمایندگی می‌نماید. در میان پارامترهای نامبرده و پارامترهایی که در این بخش به آن پرداخته نشده است، مانند نژاد و فرهنگ، بعضی از آن‌ها بنا بر شرایط تاریخی و مبارزاتی از جایگاه برازنده‌تری برخوردار است؛ مانند ناسیونالیسم و دولت و ناسیونالیسم و قومیت. در این‌جا بحث را از پیوند ناسیونالیسم و دولت آغاز می‌کنیم.
۱.۳. ناسیونالیسم و دولت
عنوان ناسیونالیسم و دولت به‌جای ملت و دولت از این جهت درست‌تر می‌تواند باشد که اصطلاح ناسیون یا ملت بدون اصطلاح و مفهوم ناسیونالیسم قابل درک نمی‌باشد. وجهه مشخصه ناسیونالیسم دست‌یابی به قدرت است که دولت و حاکمیت دولتی در مرکز آن قرار دارد. ناسیونالیسم به‌مثابه یک ایدئولوژی، لیکن همچنان مانند استراتژی سیاسی برای هژمونی یا مقابله با هژمونی گروپ‌های دیگر کاربرد دارد. درک و تعریف از دولت به‌مثابه ابزار سرکوب طبقه‌ی حاکم نمی‌تواند توضیح‌دهنده و بازتاب‌کننده‌ی تمامی وظایف و عملکردهای دولت مدرن باشد. شکل دولت راه مشخصی از سازماندهی در قلمرو قدرت طبقات حاکم در جغرافیای معین است. ناسیونالیسم با خلق ملت خواهان تشکیل دولت‌های ملی‌اند و این مسأله از نکات کلیدی در تشخیص یک جریان و جنبش ناسیونالیستی از جریانات قومی و محلی‌گرایی است. دولت و ملت در نکات مهم از هم متمایزند: دولت یک سازمان سیاسی است در حالی‌که ملت یک واحد اجتماعی، فرهنگی، روانی و اقتصادی. مالکیت یک قلمرو مشخص متعلق به دولت می‌باشد و ملت می‌تواند فراتر از مرزهای جغرافیایی توسعه یابد. حق حاکمیت برای یک دولت یک مسأله‌ی حیاتی است تا برای یک ملت. دولت و ملت از دو منطق متفاوت پیروی می‌کنند، دولت به توسعه‌طلبی به دلایل متعددی مانند سیاسی، اقتصادی و نظامی گرایش دارد مگر این‌که توسط دولت یا دولت‌های رقیب متوقف گردد. اما اصول ملی‌گرایی ادعا دارد که مردم با فرهنگ و زبان مشترک یک ملت است که می‌باید مشترکاً دولت مستقل و جداگانه‌ای را تشکیل دهند. با وجود تفاوت‌های زیادی که دولت و ملت باهم دارند اما این این دو پدیده در یک رابطه‌ی دیالکتیکی باهم قرار دارند، رابطه پیچیده‌ای که به‌طور متداوم در یک پروسه با تنش و تعامل مجدد قرار دارد. ملت‌ها و ناسیونالیسم با توجه به زمان و فضای مشخص اشکال متفاوت دارند اما به‌طور کلی سه فرم اصلی آن بیشتر از همه قابل توجه و بااهمیت به‌نظر می‌رسد: ملت اتنیکی (volksnation)، ملت فرهنگی (kulturnation) و ملت مدنی (civicnation). اساس ملت اتنیکی را قوم یا اتنیک می‌سازد و ملت فرهنگی بر اساس فرهنگ و سنت مشترک پدید می‌آید و ملت مدنی برمبنای وفاداری به دولت و قانون مشترک شکل می‌پذیرد که نمونه‌های مشخص آن را با ملت‌های آلمان، فرانسه و آمریکا به‌ترتیب می‌توان نام برد. اما در موارد بیشتر ما به ترکیبی از سه نوع اصلی مواجه هستیم. ناسیونالیسم اتنیکی از قرن نزده به بعد در اروپای مرکزی و شرقی رشد یافت و این ناسیونالیسم قبل از حضور دولت و یا قبل از ضرورت قانونی‌شدن دولت پا نگرفت بلکه در میان گروه‌هایی مطرح گردید که ادعای دولت‌بودن را داشتند. مشخصه‌ی ناسونالیسم اتنیکی به تمرکز بر ملت به‌مثابه یک مجموعه با مشخصات مشترک قرار داشت و مشکل آن این بود که به مرزهای ملی مانند ناسیونالیسم مدنی محدود نمی‌شد. پان-ژرمنیسم یک تمایل برای اتحاد مردم ژرمن در اروپا بود و این ناسیونالیسمْ حرکتی را که امروز بالکانیسم نامیده می‌شود، توجیه می‌کرد – آن تلاشی که قلمرو را بر مبنای خطوط قومی تقسیم می‌نماید. رشد امپریالیسم مبتنی بر ناسیونالیسم اتنیکی، جمهوری دولت-ملت‌های موجود را که بر سنت مدنی قرار داشت به حاشیه کشید. آلمان که اندکی از سنت جمهوریت بهره‌مند بود، حق مسلم یک عضو دولت همچون یک شهروند از میان رفت و کسی که خارج از ملت تلقی می‌شد، از محافظت دولت کنار گذاشته می‌شد. روندی که در نیمه‌ی قرن بیستم دچار تحول شد و پروژه‌ی دولت-ملت بورژوازی از آن زمان تا به‌حال دچار تغییرات جدی شده است. دولت-ملت امروزه تحت فشار چندجانبه قرار دارد. جهان امروز و کشورها جامعه‌ی چنداتنیکی شده است و نهادی قوی جهانی، تغییرات ماهوی در مدیا و ارتباط جهانی، مسافرت‌ها و تحصیلات و عوامل دیگر نقش و جایگاه دولت و ملت را محدود نموده است. مردم با وجود این‌که ادعای حق حاکمیت و یا سلطه در چهارچوب مرزهای کشوری می‌کنند اما آن‌ها نیز متوسل به قانون و ارزش‌های نهادهای می‌شوند که در خارج از محدوده‌ی دولت و ملت قرار دارد. تحت فشار قرارگرفتن شدید دولت ملی بیان‌گر این است که ناسیونالیسم ضربه خورده است و این پروسه می تواند دوامدار باشد. اما با آن‌هم ملت هنوز یک مسأله‌ی سیاسی قوی است و تا از میان رفتن آن فاصله‌ی زیادی باقی است. یکی خواست‌های پست ناسیونالیستی می‌تواند جدایی دولت و ملت باشد که در آن‌صورت رابطه‌ی شهروندی با دولت جدا خواهد شد و در صورت تحقق‌یافتن این امر مردم ارزش‌های خود را از تعلق با ملت می‌گیرد بدون آن‌که آن‌ها عضویت ملی خود را با مالکیت دولت مرتبط سازند. این کار در صورتی که انجام پذیرد، مردم اساس پیوند خود را نه واقعی بلکه تصوری، آن‌گونه که اندرسن مطرح کرد، خواهند دید. مردم باید بدانند که هویت آن‌ها نه یکسان و کامل بلکه متنوع، نایکسان و پیچیده است. برتری ناسیونالیسم اتنیکی در به‌رسمیت‌شناختن پایه‌های بومی قومیت به‌طور تاریخی و اخلاقی قرار دارد. مرحله ای پسامدرن آن یک ملت خودشناس می باشد (سیاران اوکلی). و میلر در این باره ادعا می‌کند که یک جامعه‌ی چنداتنیکی تقاضای یک ناسیونالیسم کثرت‌گرا را دارد. میلر و کیارنی می‌خواهند ناسیونالیسم را از یکسو به‌وسیله‌ی وطن‌پرستی و نیز با توجه و تمرکز بر همبستگی تجدید کنند. آن‌ها استدلال می‌نمایند که ناسیونالیسم نمی‌تواند هم‌زمان تضمین‌کننده‌ی ثبات و یک چشم‌انداز قابل قبول اخلاقی باشد. یورگن هابرماس به طرفداری از میهن‌پرستی مشروطه که بر تیوری پیچیده‌ی جامعه‌شناسانه‌اش بنا یافته است، استدلال می‌کند. هابرماس مدعی است که با گذشت زمان دیسکورس اجتماعیِ بیشتر منطقی با قدرت غیرتحمیلی استدلال رشد می‌کند. عمل اجتماعی در نتیجه‌ی گفتمان باز در مورد دلایل عمل منطقی می‌شود. میهن‌پرستی مبتنی بر قانون می تواند یک چشم‌انداز منطقی داشته باشد. هابرماس می‌خواهد کاملاً از احساس ناسیونالیستی فاصله بگیرد، حداقل در زمانی‌که تصمیم سیاسی اتخاذ می‌شود. چیزی که ناسیونالیسم مدنی و میهن‌پرستی مشروطه از ما می‌خواهند که انجام دهیم درک این مسأله است که طردنمودن یک چیز تصادفی می‌باشد. ما باید همه‌ی آن‌هایی‌که در محدوده‌ی قلمروهای ما زندگی می‌کنند، را شامل سازیم و در عین حال پذیرفتن این‌که قلمرو و محدوده‌ی آن رابطه‌ای اخلاقی ندارند.
۲.۳. ناسیونالیسم، قومیت
ناسیونالیسم اتنیکی یکی از اشکال متداول ناسیونالیسم است و جهت روشن‌شدن این بحث و اهمیت مسأله‌ی قومیت، ما ناگزیر از بررسی بیشتر این مقوله هستیم. مسأله‌ی اتنیکی، نژادی و ملی به‌طور کلی در یک رابطه‌ی نزدیک به‌هم قرار دارد و برای درک درست هریک از این مقولات ناگزیر از فهم مقولات دیگر است. غرض درک مقولات نام‌برده مهمتر از همه به درک بستر کلی جامعه -شرایط سیاسی، اقتصادی و فرهنگی- ضروری است. یکی از دیدگاه‌هایی که از گذشته تا کنون در تعریف اتنیک به‌کار رفته است، جنبه‌ی فرهنگی آن است. معمولاً اتنیک را گروهی از انسان‌ها می‌دانند که دارای فرهنگ مشترک و متمایز از گروه‌های انسانی دیگر باشد. اما این نگرش از اواخر دهه ۶۰ و دهه ۷۰ میلادی به چالش کشیده شد. فردریک بارت (Fredrick Barth) مردم‌شناس معروف نارویژی با سال‌ها تحقیق در میان پشتون‌های سوات، قومیت را نه به‌وسیله‌ی فرهنگ بلکه توسط سازماندهی اجتماعی تعریف می‌کند. بارت دیدگاه حاکم در مورد قومیت را با طرح سه اصل اساسی با چالش مواجه می‌سازد: اول این‌که قومیت با فرهنگ تعریف نمی‌شود بلکه با سازماندهی اجتماعی قابل تعریف است. دوم این‌که هویت‌های قومی بر منسوب‌بودن و خودشناسی استوار است. هویت‌هایی که به وضعیت بستگی دارد و می‌تواند تغییر نماید. سوم این‌که ریشه‌های این تشکیلات اجتماعی محتوای فرهنگی نداشته بلکه بر دوگانگی بنا یافته است، چون مرزهای قومیت مرزهای اجتماعی است که از طریق تعامل با دیگران شکل می‌گیرد. قومیت محصول گونه‌ی مشخصی از روابط درونی گروپ است. یک گروپ اتنیکی نمی‌تواند در انزوا شکل گیرد، شکل‌گیری و ادامه‌ی آن به تعامل با دیگران بستگی دارد (بارت، ۱۹۶۹). بارت در تعریف و تحلیل از قومیت مخصوصاً با تأکید روی مرزهای قومی یک رویکردکاملاً منطق قیاسی دارد و ایده‌ی ماکس وبر را که به باور اعضای قوم به اجداد مشترک اهمیت می‌داد، رها نموده و آن را با موجودیت و به‌رسمیت شناختن مرزهای گروه‌های قومی جاگزین نمود. او گروه قومی را یک مجموعه[1] محدودشده‌ای از افراد می‌دانست که نه ضرورتاً با نمونه‌ای از روابط درونی که با خویشاوندی یا اجداد مشترک مشخص می‌گردد، همراه باشد. بنابر رویکرد بارت، احتمال این است که چهار سطح مهم از قومیت را تشخیص داد: سطوح میکرو، میانی، ماکرو و گلوبال. در سطح میکرو به چگونگی پیدایش و تجربه‌شدن هویت توسط یک فرد در زمینه‌ی برخورد با دیگر افراد دیده می‌شود. شکل‌گیری و بسیچ گروه‌ها شامل مرحله‌ی میانی است. تمرکز اصلی باید به رهبری و کاریابی باشد. کلیشه در این مرحله معمولاً مهم است و مرحله‌ی میانی محدودیت را بر سطح ماکرو اعمال می‌نماید. در مرحله‌ی ماکرو چگونگی تأثیر دولت بر گروه‌های اتنیکی از طریق چهارچوب‌های قانونی و سیاست‌های خاص و نیز استفاده از زور و تهدید به‌کاربردن آن مورد ملاحظه قرار می‌گیرد. در سطح ایدئولوژیکی دولت با به‌کاربردن مکانیسم‌های عظیم مانند مدارس، مدیا وغیره در کنترول و دستکاری اطلاعات و معرفی ویژه‌ی جهانی قوم و ملت، نقش به‌سزایی دارد. در سطح گلوبال یا جهانی، آخرین پیشرفت‌هایی که بر ادغام گفتمان جهانی بر حقوق بشر و نقش روزافزون سازمان ملل و سازمان‌های غیردولتی مبتنی است، را مورد بررسی قرار می‌دهد. بارت که در میان پشتون‌های سوات تحقیق کرده بود، دریافت که جمعیت‌های دیگر با فرهنگ مشابه، پشتون‌ها آن‌ها را شامل این قومیت نمی‌سازند و به همین‌گونه انتخاب یک فرهنگ دیگر فرد را از عضویت قومیت پشتون محروم نمی‌سازد. «اگر یک زنِ پتان لباس بلوچی بپوشد، با این کار او بلوچ نمی‌شود» (Barth, 1969, 132). مواد فرهنگی، مانند لباس، ضرورتاً برای عضویت در گروپ مهم تلقی نمی‌شود. زبان پشتو مشخصه‌ی ضروری برای پشتون‌بودن شمرده می‌شود اما زبان به‌تنهایی شرط کافی عضویت به قومیت قرار نمی‌گیرد. بارت اضافه می‌نماید که صفات فرهنگی وسایلی است که گروپ قومی خود را تثبیت و تعریف می‌کند اما تنها منتخب از مجموعه عناصر فرهنگی است که در عضویت گروه اتنیکی به‌کار گرفته می‌شود. بعضی صورت‌های فرهنگی خاص ممکن در یک زمینه مهم باشد و در زمینه‌های دیگر نه، آن‌ها می‌توانند عادات را در یک عمل رهنما باشد اما در دیگری نه (Barth, 1969, 14). گروپ‌هایی که به‌طور سیاسی از هم جدا شده‌اند و در جغرافیای سیاسی متفاوت زندگی می‌کنند اما در چهارچوب فرهنگی محدود شده‌اند، می‌توانند از نشانه‌های قومی خود دفاع کنند. مثلاً سیاهانی که در بریتانیا زندگی می‌کنند، دارای هویت دوگانه‌اند: سیاه و اروپایی؛ و یا هزاره‌ها و پشتون‌هایی که در پاکستان زندگی می‌کنند، دارای هویت دوگانه‌اند. بارت هم‌چنین در مورد تغییر هویت افراد، خانواده و یا تمام گروپ را در صورتی امکان‌پذیر می‌داند که یک چنین تغییر با تغییر موقعیت فزیکی، شیوه‌های متفاوت معاش و منابع اقتصادی، اتحادهای متفاوت سیاسی و تنظیم مختلف خانواده همراه باشد (بارت، ۱۹۶۹، ۲۴). او هم‌چنین می‌افزاید که آلترناتیف‌های تغییر هویت اتنیکی عملاً برای مردم بسیار محدود است. یکی از علل تغییر هویت اتنیکی می‌تواند ستم و تحقیر هویت اتنیکی قبلی باشد. گروپ قومی به‌طور اجتماعی در میان صحنه‌های رقابتی اجتماعی و از طریق به‌حاشیه‌بردن هویت در تعامل روزمره بیان می‌یابد. این وضعیت می‌تواند یا به کم‌بینی هویت اتنیکی و یا در بدترین حالت به پنهان‌نمودن هویت اتنیکی قبلی و برگزیدن هویت اتنیکی جدید بینجامد. در مورد قومیت هزاره در افغانستان ما با هردو نمونه‌ی آن مواجه هستیم. تعدادی از هزاره‌ها با سال‌ها تحقیر و بدنام‌شدن هویت‌شان احساس کم‌بینی می‌کردند و بخش دیگر با تغییر مذهب و یا سنی‌بودن سعی کردند هویت اتنیکی جدید را اتخاذ کنند و بیشتر با هویت تاجیک ظاهر شدند. این مسأله در جاهای مختلف اتفاق افتاده است. برخورد با قومیت «سامی»ها در کشورهای اسکاندیناوی داستان مشابه را داراست. بدنام و تحقیر نمودن سامی و کم‌ارزش دانستن آن‌ها در مقایسه با نارویژی‌ها دلیل اصلی «خودکم‌بینی» آن‌ها بود (Eidheim 1969:44). وفاداری به چندین هویت اتنیکی می‌تواند دلالت بر نوآوری و مهارت و یا کشمکش و تضاد بالقوه، کنترول روابط و یا همچنین حذف چشم‌اندازها و سیاست‌های آلترناتیفی در ایدئولوژی‌های برتر باشد. اگر پلورالیسم درون اجتماعی انکار گردد، تیوری در هدف فراگیر خود همسو با کنترول هژمونیستی می‌گردد و روند توقف و تنزل شکل می‌گیرد. از همین‌رو توجه و دل‌مشغولی با تیوری‌های قدرت به‌ویژه درک قدرت از دید فوکولت، درک مفهوم قدرت را گسترش می‌بخشد که در آن‌صورت قدرت فقط به‌مثابه درهم‌کوبیدن و برتری نه بلکه به‌مثابه خلاقیت در ارائه‌ی راه‌حل‌ها که معمولاً به نتایج ناخواسته می‌انجامد نیز فهمیده می‌شود. همچنین مشاهدات بارت نشان‌دهنده‌ی این است که افزایش سازمان‌های سیاسی گروپ‌های قومی، به تضعیف هویت قومی نمی‌انجامد. بارت هشدار می‌دهد که ناسیونالیسم جاگزین و مسلط بر قومیت نمی‌شود و یک‌چنین نظر به محدویت درک ما از وضعیت اجتماعی مختلف و پیچیده منجر می‌گردد. بارت با آن‌که در درک مفهوم قومیت نقش مهم دارد اما به ادعای ویمر او نمی‌تواند پارامترهای جذب و دفع، همزیستی و مخالفت را به‌طور درست در مسأله‌ی قومیت مدنظر گیرد. پرسش‌ها و ملاحظاتی که ظرفیت منفی و جهات قهقرایی هویت قومی را مطالعه کند. یا به عبارت دیگر، بارت تنها به جهات مثبت پدیده‌ی قومیت متمرکز است و جهات منفی آن را به فراموشی می‌سپارد. کار پژوهشی بارت در مورد قومیت برای تحقیقات بیشتر در این عرصه اهمیت به‌سزایی داشته است، اما نکته‌ی اصلی که باید به آن توجه شود، رابطه‌ی قومیت با ملت است. آیا قومیت می‌تواند به ملت ارتقا یابد؟ آیا بدون قومیت می‌تواند ملت پا به عرصه‌ی وجود نهد؟ تفاوت و وجوه مشترک آن‌ها در چیست؟ در مورد رابطه‌ی قومیت با ناسیونالیسم میان صاحب‌نظران دیدگاه واحدی وجود ندارد، گرچه رادیکال‌ترین دیدگاه در مورد ملت و ملی‌گرایی که آن را محصول مدرنیسم بورژوایی می‌داند، منکر رابطه‌ی ملت با سنت و قومیت نیست. هابسبام (۱۹۹۰) عمدتاً ناسیونالیسم را به‌مثابه جنبش سیاسی رده‌دومی ارزیابی می‌کند که بر یک آگاهی کاذب بنا یافته است که قومیت در ایجاد آن کمک می‌کند اما توضیح‌دهنده‌ی آن نیست چون ریشه‌های عمیق آن در اقتصاد سیاسی قرار دارد، نه در فرهنگ. اما تعداد دیگر معتقدند که قومیت و سنت‌های فرهنگی اساس و بنیاد ناسیونالیسم است زمانی‌که به‌وسیله‌ی آن‌ها به‌طور مؤثر خاطره‌ی تاریخی ساخته می‌شود، زمانی‌که سنت و قومیت حافظه‌ی تاریخی را همچون زیستگاه یا تعصب تلقین می‌کند. انتقال از قومیت به ناسیونالیسم قسماً در تبدیل سنت‌های فرهنگی زندگی روزانه‌ی به ادعاهای بیشتر مشخص تاریخی اهمیت می یابد. گلنر Gelner(۱۹۸۳) اظهار می‌دارد که این انتقال بخشاً توسط ادبیات و توسعه‌ی آن با زندگی روزمره صورت می‌پذیرد. بنی دیکت اندرسن این ایده را بیشتر و به‌طور سیستماتیک در نقش «سرمایه‌داری چاپ» روزنامه‌ها و رمان‌ها که نه‌تنها مصروف تاریخ‌سازی‌اند که ملت را به‌مثابه یک جماعت که خوانندگان تصور می‌کنند، بیان می‌دارد. تنها ادبیات نه بلکه تکنالوژی تماس‌های فرامکانی از چاپ تا پخش نقش موثر هم در پیونددادن جمعیت‌های پراکنده و خلق زمینه‌های تولید یک خاطره‌ی عمومی فراتر از محدوده‌ی تجربه‌های شخصی آنی و سنت‌های زبانی بازی می‌کند (Dentsh 1953, 1969, Calhoun 1992). ناسیونالیسم با تاریخ در یک رابطه‌ی پیچیده قرار دارد. از یکسو ملت با گزارش‌های تاریخی می‌تواند برجسته گردد و از سوی دیگر اصول مدرن تاریخ توسط سنت تاریخ‌های ملی طرح شده تا به خوانندگان و شاگردان احساس هویت جمعی آن‌ها را بدهد. زبان می‌تواند در ناسیونالیسم از نوع قومی نقش تعیین‌کننده‌ای ایفا کند. از آن‌جایی‌که زبان قدیمی به‌مثابه زبان مشترک نیاکان به‌شمار می‌رود که در میان همه اعضای جمعیت مشترک بوده است. اما زبان جنبش‌های ناسیونالیستی اغلب زبان نیاکان نیست. زبان در این عرصه سه نقش مهم را بازی می‌کند: اولاً این بخش اصلی ادعایی است که ریشه‌ی ملت را در قومیت می‌یابد که به نوبه‌ی خود اصالت و تاریخی‌بودن زبان را ثابت می‌سازد. دوم این‌که زبان مشترک یک شرط برای ادعای جماعت ملی بودن بدون درنظرداشت اصالت و قدامت می‌تواند باشد. سوم این‌که مخالفت با گوناگونی زبانی راه اصلی ناسیونالیسم در قدرت برای انطباق بخشیدن ملت با دولت است. انتونی اسمیت یکی از صاحب‌نظران و محققینی است که ریشه‌ی محکم ملت را در قومیت می‌جوید. او می‌پذیرد که ملت را نباید یک پدیده‌ی پیشامدرن یا طبیعی دید، بلکه مدعی است که ملت ریشه در تاریخ‌های باستانی و آگاهی قومی دارد. اسمیت مدعی است که ناسیونالیسم، چون ایدئولوژی و جنبش، تاریخ‌اش به اواخر قرن هژدهم برمی‌گردد، لیکن ادعا می‌کند که «اصلیت قومی ملت‌ها» بسیار قدیمی‌تر است. اسمیت بیشتر بر جوامع قومی با افسانه‌ها و سمبول‌ها تمرکز می‌کند و نشان می‌دهد که این‌ها در دوره‌ی مدرن و پیشامدرن وجود داشته‌اند و در درازای تاریخ به‌طور قابل توجهی دوام یافته‌اند. افسانه، سمبول‌ها، خاطرات و ارزش‌ها که به کندی تغییر می‌کنند و یک قوم بعد از این‌که شکل می‌گیرد، به‌طور غیرمترقبه به دوام‌داربودن گرایش دارد و چند نسل و حتی قرن‌ها قالب‌هایی را شکل می‌دهد که در داخل آن هرگونه پروسه‌های اجتماعی و فرهنگی گشوده می‌شود و بر اساس آن در هرگونه شرایط و فشارها می‌تواند اثر خود را اعمال نماید (اسمیت، ۱۹۸۶: ۱۶). اسمیت همچنین ادعا می‌کند که اصلیت‌های ناسیونالیسم مدرن در بوروکراتیزه‌شدن موفقانه‌ی اشرافیت قومی قرار دارد که توانست به دگرگون‌نمودن خود به ملل اصلی در غرب منجر گردد. در غرب، مرکزیت قلمرو در اتحاد با یک رشد استاندارد فرهنگی دست در دست هم به پیش رفت. «تقسیم‌ناپذیری دولت مستلزم اشتراک فرهنگی و مشابهت شهروندان آن است» (اسمیت، ۱۹۸۶: ۱۳۴). اسمیت در ادامه می‌افزاید که یک قوم برای بقای خود باید بعضی مشخصات ملی‌بودن را به‌دست آورد و نمونه‌ی مدنی را بپذیرد. ملت‌های مدرن و ناسیونالیسم تنها معانی و محدوده‌ی مفهوم و ساختار قدیمی قوم را توسعه و تعمیق می‌بخشد. ناسیونالیسم این ساختارها وایده‌ها را یقیناً جهانی نمود اما ملت‌های مدنی در عمل فرارفتن از احساسات قومیت یا قوم نمی‌باشد. اسمیت ادعای این را ندارد که قومیت طبیعی است در عوض به ساخته‌شده‌ی اجتماعی آن باور دارد. در نسب ملت‌ها باید گفت که متغیرهای فرهنگی و ساختار اجتماعی‌اند که می‌تواند قومیت را به ملت تبدیل کند. لحظات حیاتی در یک چنین تبارشناسی، دگرگونی اعضای یک قوم به شهروندان است. تفاوت‌های اصلی بین قوم و ملت وجود دارد. ملت ماهیتاً به‌مثابه منبع قدرت و سلطه، یک جمعیت سیاسی است، چیزی که در قومیت یک مسأله‌ی اصلی و مرکزی نیست. تفاوت ناسیونالیسم با قومیت به رابطه‌اش با دولت مشخص می‌شود. یک ناسیونالیست می‌خواهد که مرزهای سیاسی هم‌سطح مرزهای فرهنگی باشد. گرچه بسیاری از گروپ‌های اتنیکی تقاضای رهبری دولتی را ندارند اما هر جنبش سیاسی-قومی که به این مطالبه برسد، تبدیل به یک جنبش ناسیونالیستی می‌گردد. هویت‌های ملی باید بر هویت‌های دیگر غلبه حاصل کند و این هویت افراد را مستقیماً با ملت به‌مثابه یک کل تصوری وصل می‌کند. یک چنین جماعت تصوری که اندرسن آن را فرموله نمود، با هویت قومی که عمدتاً خانوادگی، خویشاوندی و طایفوی است، فرق می‌کند. یک چنین هویت‌های بزرگ‌تر تصوری و جمعی از ظرفیت‌های بالای ارتباطی و سازماندهی اجتماعی بهره‌مندند. ملت همچنین قویاً با ایده‌ی برابری افراد شامل آن همراه است. در کلیه جوامع پیشاسرمایه‌داری فرد معمولاً دارای هویت جمعی بود و موقعیت او بر مبنای نسب، خویشاوندی، عمر، جنسیت وغیره تعیین می‌شد درحالی‌که در جامعه‌ی مدرن و در یک ملت عمدتاً دارای هویت فردی است. فرد به‌گفته‌ی تایلور (۱۹۸۹) دقیقاً خودش است نه فرزند کسی یا همسر و خواهر کسی. در این حالت گروپ‌های اجتماعی به‌مثابه یک مجموعه از عناصر برابر مدنظر گرفته می‌شود. همان‌گونه که بارت قومیت را با تأکید به مرزهای آن سطح شناخت از قومیت را ارتقا می‌بخشد، اندرسن ملت را به‌مثابه جماعت تصوری با روابط غیرمستقیم اعضا، به یک هویت دسته‌ای تعریف می‌نماید. سهم مهم اندرسن در این مورد این است که چگونه اشکال ارتباطدر ایجاد هویت دسته‌ای یا جماعت تصوری که افراد از ملت دارند، نقش بازی کرد. رابطه میان ناسیونالیسم و قومیت پیچیده است. از یکسو تفکیک کامل آن‌ها ناممکن است و از جانبی به همان پیمانه ممکن نیست که ناسیونالیسم را ادامه‌ی قومیت بدانیم. چند بعدی تغییرات اجتماعی و فرهنگی مدرن، به‌ویژه دولت‌سازی، فردگرایی و انطباق شبکه‌ی وسیع و بزرگ روابط غیرمستقیم همه و همه به برجستگی ناسیونالیسم و قومیت منجر شده است. پیچیدگی رابطه‌ی قومیت تنها به ناسیونالیسم یا ناسیون محدود نمی‌شود بلکه رابطه‌ی قومیت با نژاد نیز دچار عین مشکل است. دانش مدرن ژنیتیکی تمایل به مفهوم نژاد ندارد چونکه میان «نژاد»های متفاوت که در قرن نزده عمدتاً فرموله شد، مرزهای ثابت وجود ندارد و آمیزش میان جوامع انسانی چیزی به نام نژاد خالص در جهان به‌جا نگذاشته است. پخش و تعمیم صفات فزیکی ارثی مرزهای روشن را دنبال نمی‌کند. با این هم بعضی از محققین از جمله Pierre V. Berghe(1983)روابط نژاد با قومیت را یک موضوع خاص می‌داند، موضوعی که عمومیت ندارد. میکائیل بانتون (۱۹۶۷) معتقد است که نژاد به کتگوری انسان‌ها ربط دارد در حالی‌که قومیت به هویت یک گروه. صحبت‌کردن از یک گروپ در انتزاع کامل به همان اندازه بی‌معنی است که برخاستن صدای کف‌زدن از یک دست (باتسون، ۱۹۷۹: ۷۸). با آن‌که گروپ‌های اتنیکی از هم مجزا اند اما از اعضای گروپ اتنیکی دیگر کاملاً آگاه هستند و با آن‌ها تماس دارند. مفهوم قومیت در مردم‌شناسی اجتماعی دو مطلب اصلی را شامل می‌سازد: اولاً این مفهوم دینامیک است تا ثابت و ثانیاً مرزهای میان ما و دیگران را نسبی توضیح می‌دهد. درحالی‌که در مفهوم طایفه این دو مطلب اصلی یا غائب است و یا کمرنگ به نظر می‌رسد. دو طایفه‌ی جداگانه، درون همسر، با آن‌که ممکن است زبان، باور و مذهب متفاوت داشته باشند اما تا زمانی‌که باهم در تماس نباشند و مرزهای خود را در اثر این تماس به‌وجود آورند، نمی‌توانند دو گروپ قومی گفته شوند و رابطه‌ی‌شان نیز رابطه‌ی دو قوم نیست. قومیت زمانی شکل می‌گیرد که گروپ‌ها حداقل تماس را داشته و ایده‌هایی در مورد همدیگر در زمینه‌ی تفاوت فرهنگی بوجود آورده باشند.
۳.۳. ناسیونالیسم وطبقه
رابطه‌ی طبقه با ملت، قومیت، جنسیت و دین فرارفتن از انتزاع به انضمام است. طبقات در فرایند تاریخی اتفاق می‌افتد و به جغرافیا و زمان معین ارتباط دارد. هر قدر مناسبات سرمایه‌داری در یک کشور در یک زمان معینی کمتر رشد و انکشاف یافته باشد و جامعه مذهبی‌تر، قومی‌تر و مردسالار‌تر باشد، تکوین واقعی و انضمامی طبقات می‌تواند کمتر طبقاتی باشد. در این‌جا ما به یک رابطه‌ی منطق دیالکتیکی با منطق تاریخی مواجه هستیم. این‌جا عام در خاص نمود می‌یابد. رابطه میان منطق و تاریخ یک رابطه‌ی دیالکتیکی است، در عین حال که از هم متمایزند، ازهم جداناپذیرند. رابطه‌ی طبقه ملت و قومیت را باید از همین زاویه نگاه کرد. درست است که طبقات که با تولید و اقتصاد رابطه‌ی مستقیم دارند، انتزاع تعیین‌کننده است و ملت، قوم و جنسیت که به واقعیت سیاسی و اجتماعی مربوط است، انتزاع تعیین‌شده؛ اما روابط آن‌ها از طریق پراتیک انسانی شکل می‌گیرد. این به‌معنی این است که اگر شکل انضمامی و تاریخی طبقه‌ی کارگر را در افغانستان بعلت کمرنگ بودن هویت ملی، قوم تشکیل می‌دهد و یک کارگر مثلاً تاجیک قبل از آن‌که کارگر باشد، یک تاجیک است و به همین‌گونه یک پشتون یا یک هزاره. چرا چنین است؟ چون‌که وسیله‌ی پراتیک انسانی غالب که پیونددهنده‌ی انتزاع تعیین‌کننده و تعیین‌شده می‌باشد، تا کنون پراتیک انسانی قومی و ناسیونالیستی می‌باشد. ناسیونالیست‌ها با فعالیت خود توانسته‌اند این واقعیت تاریخی و انضمامی را شکل دهند. در یک جامعه‌ی طبقاتی اگر بخواهیم روابط طبقاتی را در یک جمله خلاصه کنیم، طبقات بیان روابط اجتماعی در عرصه‌ی تولید و توزیع یا اقتصاد اجتماعی است، درحالی‌که ملیت و نژاد و ساختار اجتماعی غیرطبقاتی، روابط اجتماعی را بیان می‌کند. تفکیک این دو یک مسأله‌ی منطقی است تا یک مسأله‌ی واقعی و تاریخی. در واقعیت اجتماعی و تاریخی درک و تحلیل مشخص طبقاتی بدون هیرارشی مدنی و اجتماعی امکان‌ناپذیر است. در جوامع پیشاسرمایه‌داری، هرم مدنی و ساختار اجتماعی جامعه برعکس سرمایه‌داری از پیوند و همسویی لازم و روشن برخوردار بود. در یک جامعه‌ی فیودالی و ملوک‌الطوایفی اشراف و خوانین مالک اصلی وسایل تولید، به‌ویژه زمین بودند. در چنین جوامعی، موقعیت مدنی افراد در عین حال بیان‌گر موقعیت طبقاتی آنان نیز بود. این همسویی هیراشی مدنی با موقعیت طبقاتی به علت آشکاربودن ماهیت استثماری نظام اقتصادی آن جوامع بود. استثمار دهقان توسط فیودال امر پوشیده‌ای نبود و دهقان اگر دو روز برای خود کار می‌کرد، مجبور بود پنج روز برای فیودال کار کند و یا به‌شکل دیگر از محصول تولید، فقط یک-پنجم و در بهترین حالت یک-چهارم محصول به او تعلق می‌یافت. دهاقین در کنار آن مجبور به بیگاری‌های بیشتر برای اربابان خود بودند. اما این مسأله در جامعه‌ی سرمایه‌داری کاملاً فرق می‌کند. در جامعه‌ی سرمایه‌داری یا در رابطه‌ی کار و سرمایه، موقعیت مدنی و طبقاتی دچار تحول جدی می‌شود. اما این تحول در چهارچوب زمانی و مکانی رخ می‌دهد. سرمایه‌داری علی‌رغم ادعای شهروند برابر، روابط و مشخصات مدنی را با توجه به پیشینه‌ی تاریخی آن در خدمت خود و با میکانیسم تولیدی خود دم‌ساز می‌سازد. در جوامعِ با گذشته‌ی برده‌داری مانند ایالات متحده، نابرابری نژادی و اتنیکی در خدمت تولید و استثمار سرمایه‌داری قرار می‌گیرد و تولید سرمایه‌داری با ویژگی‌های معین را شکل می‌دهد. سرمایه‌داری ناب که از هرگونه ویژگی‌های تاریخی، زمانی و مکانی مبرا باشد، فقط می‌تواند در یک سطح انتزاعی و نظری وجود داشته باشد، در غیر آن هر سرمایه‌داری مشخص با درجات معین با توجه به پارامترهای تاریخی، زمانی و مکانی، روابط اجتماعی و موقعیت‌های مدنی را با خود حمل می‌کند. آنچه سرمایه‌داری را در زمینه‌ی رابطه‌ی موقعیت مدنی و جایگاه طبقاتی با فرماسیون‌های تولیدی ماقبل خود متمایز می‌سازد، جدایی و پوشاندن این روابط است. سرمایه‌داری تفاوت‌های مدنی و اجتماعی، فقر، بیکاری و امثال آن را در انکار روابط استثماری طبقاتی می‌پذیرد. انکار استثمار و سلطه‌ی استثمارگونه‌ی طبقاتی در سرمایه‌داری به شیوه‌ی بهره‌برداری طبقاتی آن مرتبط است. استثمار در سرمایه‌داری پوشیده است و روابط سرمایه و کار در چهارچوب بازار و قرارداد آزاد شهروندان باهم برابر از لحاظ حقوقی بیان می‌گردد. هیچ اجبار غیر اقتصادی برای کارگران در پذیرش قرارداد کار وجود ندارد. برابری افراد در سرمایه فقط به برابری حقوقی محدود می‌گردد و جامعه مدنی بورژوایی به درجات متفاوتی از نابرابری در رنج است. بنابراین در انتزاع سرمایه‌داری بدون ملیت و بدون راسیسم ممکن است اما سرمایه‌داری مشخص با توجه با پیشنه‌ی تاریخی به درجات متفاوت نمی‌تواند راسیسم و ویژگی‌های مدنی نابرابر را با خود نداشته باشد. در سرمایه‌داری پیرامونی که با مناسبات تولیدی سرمایه‌داری و پیشاسرمایه‌داری همزمان مواجه هستیم، روابط و موقعیت مدنی و اجتماعی با طبقات به‌خصوص رابطه‌ی ملیت و طبقات بیشتر قابل مشاهده است. موقعیت اجتماعی با موقعیت اقتصادی در یک همسویی قرار دارد. در بعضی از این جوامع، شغل معین اقتصادی بیشتر کاراکتر اتنیکی دارد. مثلاً کارگران معادن ذغال سنگ در پاکستان عمدتاً دربرگیرنده‌ی گروه‌های اتنیکی خاص‌اند. این پدیده البته محدود به کشورهای پیرامونی نیست. در کشورهای پیشرفته انطباق شغل و تعلق اتنیکی را به‌درجات متفاوتی می‌توان مشاهده نمود. کارهای خدماتی از جمله تمیزکاری، حمل‌ونقل، ساختمانی و پرستاری از سالمندان و بیماران که شغل‌های کم‌درآمد و پرزحمت‌اند، به اقلیت‌های مهاجر واگذار شده است. میکانیسم حرکت جهانی سرمایه تعیین‌ها و روابط اجتماعی را هم در مرکز و هم در کشورهای پیرامونی شکل داده است که بدون تحلیل و بررسی خاص و تاریخی آن‌ها، درک آن‌ها را با دشواری مواجه می‌سازد. تا این جا بیشتر بحث ما حول رابطه‌ی طبقه با قومیت تمرکز داشت چونکه شیرازه‌ی غالب ناسیونالیسم موجود را قومیت تشکیل می دهد اما رابطه‌ی ناسیونالیسم بطور کلی اعم از اتنیکی، فرهنگی و مدنی با طبقه با پیچیدگی های همراست. با آنکه مفهوم ملت و پروژه ملت سازی از نیاز سرمایه صنعتی و مدرنیسم منشا می گیرد اما این بمعنی این نیست که طبقات اجتماعی دیگر درساختار نظری و عملی آن سهم نداشته باشد. مارکس خودش به تقسیم جامعه چون «بی نهایت پیچیده» گفت که در درون هر طبقه، گروپ های موجودند که منافع شان باهم در تضاد می باشد (Kolakowski 1982, 1, 357). هابسبام نیز درین مورد مدعی است که قشربالائی پرولتاریا دیدگاه سیاسی شان در مسائل مانند امپریالیسم بیشتر در جهت دیدگاه طبقات حاکم حرکت نموده است و، بنابر موقعیت های رهبری کننده این قشار در احزاب سیاسی و اتحادیه های کارگری همسالاران خود را نیز به گله های خود رهنمون شده اند (Hobsbawn 1964, 302).نمونه های برجسته آن را ما در کشورهای با «دولت رفاه» در اروپا مخصوصا در کشور های اسکاندیناویا شاهدیم. در شکل دادن به مفهوم و برنامه ملت و دولت احزاب سوسیال دموکرات و اتحادیه های کارگری نقش برجسته‌ی داشته اند. برعلاوه نقش که طبقات گوناگون در شکل دهی ایده ملی دارند، هابسبام همچنین به ماهیت هم دوره ای احساس طبقه و ملت بحث می نماید. مخصوصا هابسبام تاکید می کند که مطرح شدن این دو همزمان انعکاس از یک انقلاب مدرن در آگاهی است. بیداری در آگاهی طبقاتی امکان حتی ظرفیت توده ها را در بسیج آگاهی ملی فراهم نمود. در جامعه شناسی تاریخی بسیاری مدعی اند که هر طبقه اجتماعی، نه تنها طبقه حاکم، در باره چه باید بود تا عضو ملت شود و هویت ملی به چه معنی، دیسکورس خود را تولید می کنند. جنبش های طبقاتی ایده ملی را برای شکل دادن به مفاهیم خود از هویت جمعی مورد استفاده قرار می دهند. ظرفیت بسیجی «مفهوم ملی» درست در ابهام آن از واقعیت قرار دارد که همان می تواند یک معنی چند گانگی که تنها حداقل همگرايی را دارد، بیان نماید (Fine & Chernilo 2003, 237).توسعه ناموزون سرمایه داری در جهان از دید نایرن Nairnنقطه شروع حیاتی در هر ساختار تاریخی ظهور ملت و ملی گرائی است. اینکه چگونه این توسعه یک دولت «توسعه ناهموار» که برای نخبگان مناطق پیرامونی تحمل ناپذیربوده است، بوجود آورد.
۴.۳. ناسیونالیسم و جنسیت
نابرابری جنسیتی و برقراری سیستم پاتریارکال یا پدرسالاری مستقیماً با مفهوم ملت و یا پروژه‌ی ملت‌سازی قابل توضیح نیست چون‌که این موضوع رشته‌ی طولانی در تکوین جامعه‌ی بشری دارد. فرودستی زن محصول یک پروسه‌ی طولانی است که در عرصه‌ی تولیدی با پیدایش مالکیت خصوصی بر وسایل تولیدی و شکل‌گیری طبقات اجتماعی و در عرصه‌ی اجتماعی با به‌وجودآمدن خانواده‌ی تک‌همسری عرض وجود نمود. این تحول تاریخی در پایان دوره‌ی توحش یا نوسنگی و آغاز دوره‌ی بربریت که با انقلاب کشاورزی همراه است، اتقاق افتاد. خانواده‌ی تک‌همسری با رشد مالکیت خصوصی بر خانواده‌های بزرگ که زن یا مادر در محور آن قرار داشت، غلبه حاصل نمود و بنابراین فرودستی زن و تضاد جنسیتی با موجودیت و تقویت خانواده و ارزش‌های خانوادگی در یک پیوند ناگسستنی قرار دارد.گرچه رابطه‌ی خطی میان ناسیونالیسم و جنسیت وجود ندارد اما به ادعای لووا کنیت Lova Knightبدن های جنسی، مخصوصا بدن های مرد سرباز و زن باردار، همیشه برای جنبش های ملی اهمیت داشته است (لووا کینک، ۱۹۹۸). ناسیونالیسم و گرایشات ناسیونالیستی اگر از یکسو قویاً مدافع خانواده و ارزش‌های خانوادگی‌اند، از سوی دیگر ناسیون یا ملت را به‌مثابه یک خانواده‌ی بزرگ برای همه اعضای یک ملت به تصویر می‌کشند. بورژوازی و مدرنیسم آن‌چه از ساختارهای اجتماعی ماقبل خود به‌میراث گرفت و تقویت نمود، نهاد خانوادگی بود. گرچه هسته‌ی خانوادگی جامعه‌ی مدرن بورژوایی با خانواده‌های ماقبل خود از جمله خانواده‌ی دهقانی از لحاظ کمیت خود متفاوت است، اما از لحاظ کیفی تغییرات اصلی ندارد. تقویت ارزشهای خانوادگی با وظیفه‌ی مادری زن و تحمیل‌شدن هرچه بیشتر کار خانه و دوری زن از کار اجتماعی و عمومی معنی می‌یابد. خانواده یا فامیل که ریشه‌ی لاتین دارد، به‌معنی بردگان خانوادگی است. این مفهوم با شکل‌گیری خانواده‌ی تک‌همسری که زن به برده‌ی جنسی مرد و وسیله‌ی تولید نسل تنزل کرد، کاملاً هم‌خوانی داشت. از همین‌روست که آزادی و برابری هرچه بیشتر زنان در جامعه شکل‌های جدیدی از پیوند زن و مرد را شکل داده است که در تعریف متداول و رایج از خانواده قابل تعریف نمی‌باشد. خانواده مفهوم و ساختار اصلی که پیش‌شرط سیاست عمومی و جامعه‌ی مدنی بورژوایی را تشکیل می‌دهد، با حریم خصوصی و بعد فضایی شناخته می‌شود، فضا و محیطی که جای اصلی زن را تعیین می‌کند و بدین‌گونه زن با فردیت و حقوق برابر انسانی خود خداحافظی می‌نماید. زن و ملت با وجود سازندگی و ضروری‌بودن مفاهیم و داده‌های بیرونی برای مدرنیسم بودند و با برجسته‌بودن یا نمودن عنصر احساسی، بورژوازی از آن‌ها در جهت ایجاد جماعت یا حداقل جماعت تصوری بهره‌برداری نمود. زن و مادر برای خلق مفهوم تصوری ملت به‌مثابه یک خانواده‌ی بزرگ آگاهانه مورد بهره‌برداری قرار گرفت. در گفتمان ناسیونالیستی به‌طور کلی ملت یا وطن حیثیت مادر را دارد و این دیسکورس تقریباً در همه‌جا و تاریخاً از این‌گونه متافورها بهره برده است. ناسیونالیسم به‌مثابه یک هویت جمعی در پی ارائه‌ی یک کتگوری به‌دور از تناقضات و تضادهای درونی است. ناسیونالیسم همان‌گونه که تضادهای طبقاتی را برنمی‌تابد، تضاد و نابرابری‌های جنسیتی را نیز نمی‌پذیرد و آن را به حاشیه می‌راند. مثلاً دید‌ ناسیونالیسم قومی به زن با دید فمینستی کاملاً متفاوت است و مفهوم زن از دیدگاه ناسیونالیسم قومی با پارامترهای ناسیونالیستی همراه است، پارامترها و تعین‌های ناسیونالیستی با توجه به ویژگی‌های ناسیونالیسم اشکال متفاوت می‌گیرد. در ناسیونالیسم اتنیکی مفهوم قومی و نژادی زن قبل از مفهوم انسانی زن اهمیت دارد. زن از این دیدگاه یک زن افغان، پاکستانی، پشتون، تاجیک و هزاره است. ویژگی‌های قومی تعیین‌کننده‌ی جایگاه انسانی زن در این دستگاه فکری است؛ جایگاهی که طبیعی انگاشته می‌شود. هر قدر ساختار و ماهیت قوم و اتنیک مردسالارانه باشد، به همان اندازه ستم جنسیتی و برخورد تبعیض‌آمیز با زن نهادینه می‌باشد. یک بررسی مختصر در موقعیت زنان و نقش فرهنگ مردسالارانه در گروه‌های قومی افغانستان صحت و سقم این ادعا را ثابت می‌سازد. در وضعیت موجود افغانستان که ما با ناسیونالیسم قومی-مذهبی مواجه هستیم، بار مذهبی این ناسیونالیسم به موقعیت نابرابر زن بیش از پیش شدت می‌بخشد. زنان افغانستان در ساحاتی که طالبان حاکمیت دارند و یا تحت نفوذ و باورهای طالبانی قرار دارند، در مقایسه با زنانی که در یک چنین وضعیت قرار ندارند، واضحاً فرق می‌کند. این وضعیت در همه کشورها و مناطق صحت دارد. ناسیونالیسم مذهبی در جمهوری اسلامی ایران بعد از پیروزی اسلامیست‌ها یک گرایش غالب بوده است و مسأله‌ی زن و جنسیت در این رژیم با دوران شاه که کمتر بار دینی داشت، یک عقب‌گرد قابل توجه را نشان می‌دهد. گرچه ناسیونالیسم‌های قومی و دینی بر شدت فرودستی زنان تأثیر مخرب و منفی دارد اما ناسیونالیسم لیبرالی و نیولیبرالی در این مورد طوری که در بالا به آن اشاره شد، کارنامه‌ی چندان درخشانی ندارند. با روی‌کارآمدن حکومت‌های لیبرال ملی در کشورهای پیشرفته‌ی صنعتی در آغاز قرن بیستم با شعار و قوانین آزادی فردی و برابری به‌جای آن‌که بتوانند به برابری جنسیتی نقش مثبت بر جا گذارد به افزایش این فاصله کمک نمود. یکی از پایه‌های اصلی و مرکزی تفکر لیبرالی، دوگانگی زندگی خصوصی و عمومی است و تاریخاً زنان در عرصه‌ی بخش خصوصی، کار خانگی، و مردان در عرصه‌ی زندگی عمومی حضور داشتند و قوانین برابری صوری زن و مرد در مجاورت مکانیسم بازار آزاد به‌جای این‌که به کاهش نابرابری زن و مرد بینجامد، آن‌ را افزایش داد. موقعیت فرودست هزاران‌ساله‌ی جنس زن در جامعه بدون هیچ‌گونه تبعیض مثبت در جهت ارتقای موقعیت اجتماعی زن، فقط می‌توانست نابرابری‌ها را بیش از آن تشدید بخشد. درست پس از روی‌کارآمدن حکومت‌های احزاب سوسیال دموکرات بود که رفرم‌هایی به‌نفع زنان در جهت کاهش فاصله‌ی جنسیتی برداشته شد. رفرم‌های سوسیال دموکراتیک که امتیازات بیشتری به زنان، مانند مرخصی دوران بارداری و دستمزد دوران نقاهت وغیره، را شامل می‌شد، دربهبود وضع زنان در جامعه کمک نمود. اما از آن‌جایی‌که نابرابری زن و مرد از ریشه‌های عمیق‌تری در جامعه برخوردار است، این نابرابری هنوز نتوانسته است از جامعه ریشه‌کن گردد. «از ابتدای قرن بیستم سیاست‌های رفاهی که به بخش عمومی و فردی مربوط می‌شد، به تقویت ساختار زندگی فامیلی مردسالارانه کمک نمود» (ویلسون، ۱۹۷۹). موج دوباره‌ی لیبرالیسم که از دهه‌ی هفتاد میلادی پدیدار گردید و دامنه‌ی آن روزبه‌روز گسترش یافت و با ریگان و تاچر به اوج خود رسید، پیامدهای منفی زیادی در پی داشت. یکی از ین نتایج منفی، افزایش موقعیت اقتصادی و اجتماعی جنسیت در جامعه بود. آن راه‌هایی که نیولیبرالیسم در فقر و به حاشیه‌کشیدن زنان -به‌ویژه زنانی که از شرایط فقر و نژاد در رنج بودند- تعمیق بخشیده است، به‌خوبی مستند شده‌اند (یاگر، ۲۰۰۲؛ بلک مور، ۲۰۰۰؛ موهانتی، ۲۰۰۳؛ ایسنستین، ۱۹۹۸). یک چنین به حاشیه راندن از شکست ایده‌های نیولیبرالی مانند فردیت، استقلالیت و آزادی منشأ می‌گرفت که به قبول زنانه‌نمودن فضای خصوصی منجر گردید. با تمرکز به مردانه‌نمودن فضای عمومی منبع اصلی قدرت و نابرابری جنسیتی را مخدوش نمود. با سقوط سوسیالیسم اردوگاهی و به قدرت رسیدن احزاب و گروه‌های ناسیونالیستی، موقعیت زنان در تمام این کشورها بدتر گردید و زنان با ازدست‌دادن فضای عمومی اعم از سیاسی و اقتصادی به فضای خصوصی و بردگی خانوادگی سوق داده شد. «با افزایش و تجدید سلطه‌ی دیسکورس ناسیونالیستی در روسیه و دیگر دولت‌های پسا-شوروی در بسا مسایل حقوق شهروندی زنان برای مقاصد اعمار دولت ملی مورد تهدید قرار گرفت (اینهورم، ۱۹۹۳: ۱). یکی از برنامه‌های اصلی حکومت‌های ناسیونالیستی پسا-سوسیالیستی در تمام کشورهای بلوک شرق، راندن زنان از صحنه‌ی عمومی به حریم خصوصی و کار خانگی بود. ناسیونالست‌ها صریحاً خواهان این بودند که «زنان نباید اصلاً کار کنند، بگذارید آن‌ها در خانه باشند و بچه بیاورند» (ایوتوشینکو، ۱۹۹۳). علی‌رغم نارسایی‌های سوسیالیسم اردوگاهی، در ایدئولوژی رسمی آن‌ها زنان جزئی از عاملین تغییرات اجتماعی و انقلابی به‌شمار می‌آمدند و در جوامع ناسیونالیستیِ پساسوسیالیستی به زنان به‌مثابه مادران که بقای بیولوژیک و پیشرفت اخلاقی ملت به آن‌ها تعلق دارد، نگریسته می‌شد. اهداف «باغ‌های خانه»، «باغ‌های حریم خصوصی» به‌جای «پرولتاریاشدن» و «رهایی زنان» جاگزین گردید. سوسیالیسم اردوگاهی که اهداف و آرمان‌های سوسیالیستی را به شعارهای میان‌تهی مبدل نموده بودند، به‌جای آزادی زن راه را برای ناسیونالیسم بورژوایی هموار نمود تا زنان این جوامع دوباره از فضای عمومی به محیط خصوصی خانوادگی رانده شوند. زنان افغانستان نیز این تجربه را در مقیاس محدودتر، چه در بُعد زمانی و چه در فضای شهری، به‌گونه‌ی بسیار ناقص تجربه نمودند که با پیروزی مجاهدین و سپس طالبان در درون چهاردیواری‌ها اسیر گردیدند. کارنامه ای گروههای اتنیکی در جنگ های برای قدرت در هر گوشه از جهان با تجاوز جنسی بر زنان همراست، این واقعیت دیدگاه و جایگاه زن را درپراتیک غیرانسانی ناسیونالیست های قومی آشکار می سازد.
۵.۳. ناسیونالیسم و مذهب
رابطه‌ی ناسیونالیسم با مذهب از دیر زمانی بدین‌سو وجود داشته است. ناسیونالیسم بریتانیا در قرون ۱۷ و ۱۸ یک ناسیونالیسم مذهبی پروتستانیسم بود. در دوران معاصر ما شاهد ناسیونالیسم مذهبی زیادی مانند پاکستان، اسرائیل، سریلانکا، هندوستان، فلسطین وغیره هستیم. علی‌رغم نمونه‌ها و واقعیات تاریخی فراوان، ایدئولوگ‌های اصلی تیوری ناسیونالیسم مانند گیلنر، هابسبام و اندرسن به مؤلفه‌ی دینی و مذهبی در ایجاد و تأثیر ناسیونالیسم توجه نکرده‌اند و برای متفکرین اصلی در این عرصه عوامل اقتصادی، رشد تکنیکی و فرهنگی از جایگاه اصلی و منحصربه‌فرد برخوردار بوده است. ناسیونالیسم هابسبام، اندرسن و گیلنر، ناسیونالیسم سکولار است و دلایل اصلی عدم توجه آن‌ها به مؤلفه‌ی دین در تکوین ناسیونالیسم به پروسه‌ی اولیه‌ی تاریخی ناسیونالیسم ربط دارد. تاریخاً مفهوم ناسیونالیسم با رشد مدرنیسم و ازمیان‌رفتن جوامع پیشامدرن که به‌شدت متأثر از مذهب و باورهای مذهبی بودند، پا به میدان نهاد و مقوله‌ی ناسیونالیسم توسط جنبش‌ها و نیروهای سیاسی بورژوایی به‌مثابه جاگزین ارزش‌های مشترک گذشته مطرح گردید. فاکتور اقتصادی از دید این سه متفکر تیوری ناسیونالیسم، عامل مهم به‌شمار می‌رود چون منافع اقتصادی بورژوازی در آغاز به قلمرو بازار تولیدی معین ضرورت داشت. اما در مورد بعضی از جنبش‌های ناسیونالیستی مانند جنبش ایرلند به‌گفته‌ی برخی محققین نقش مذهب از عامل اقتصادی پررنگ‌تر به نظر می‌رسد. اسمیت برعکس مذهب را یک جهت مؤثر ملت می‌داند (اسمیت، ۱۹۸۱: ۶۴). از آن‌جایی‌که ملت یک مؤلفه‌ی فرهنگی نیز دارد که معمولاً متشکل از زبان یا مذهب یا هردو است، بنابراین مذهب یا دین در تکوین ناسیونالیسم با اهمیت است. مؤلفه‌هایی که منطقاً دین و ناسیونالیسم را به‌هم پیوند می‌دهد به‌طور مشخص و مختصر می‌توان به مؤلفه‌های چندی اشاره نمود. ناسیونالیسم و مذهب هردو در ایجاد یک جامعه‌ی تصوری شریک‌اند و ارجاع‌دادن به اهمیت سمبول‌ها برای ایجاد باورهای مشترک برای اعضای خود سهم دارند (اندرسن، ۱۹۸۳: ۶). قلمرو عامل دیگری‌ست که این دو به آن پیوند دارد و برای جنبش‌های معین ناسیونالیستی مذهبی سرزمین‌های مقدس وجود دارد؛ مثلاً نزد اسرائیل و فلسطین. سیستم اعتقادی ناسیونالیسم و مذهب برای اعضای خود در جهان پیچیده در یافتن یک مسیر کمک می‌رساند. ناسیونالیسم و مذهب به اعضای خود هویت می‌بخشند. اگر به رابطه‌ی ناسیونالیسم و مذهب توجه گردد ما به سه کتگوری برخواهیم خورد: ناسیونالیسم غیرمذهبی یا سکولار، ناسیونالیسم مذهبی و ناسیونالیسم مذهبی‌ابزاری. مورد اخیر به جنبش‌ها و نظام‌های به‌کار می‌رود که ناسیونالیسم از مذهب جهت پیشبرد مؤثر برنامه‌هایش به‌شکل ابزاری نه ایدئولوژیک سود می‌بَرَد. تعدادی از جنبش‌ها مخصوصاً در کشورهای در حال توسعه خصلت ملی-مذهبی دارند و جنبش‌های ملی-مذهبی به جنبش‌هایی اطلاق می‌گردد که از امتزاج ناسیونالیسم و مذهب به‌گونه‌ای شکل می‌گیرد که جداکردن آن‌ها از همدیگر غیرممکن است. یک چنین جنبشی زمانی اتفاق می‌افتد که جامعه‌ی مذهبی از لحاظ سیاسی خواهان حق تعیین سرنوشت شود. یک سروی در مورد پیدایش جنبش‌های ملی-مذهبی عوامل و شرایط زیر را در پیدایش آن ضروری می‌داند: در حالت اول، زمانی‌که جمعیت یک جغرافیا از لحاظ مذهبی یکسان باشد. و در حالت دوم زمانی‌که جمعیت از یک گروپ مذهبی تشکیل نشده باشد و مورد تهدید قرار گرفتن هویت یکی از گروپ‌های مذهبی به شکل‌گیری جنبش ملی-مذهبی کمک می‌کند. سوم این‌که یک گروپ مذهبی که توسط گروپ مذهبی دیگر در محاصره قرار گرفته باشد و به‌گونه‌ای خود را در معرض تهدید بیابد. جنبش‌های ملی-مذهبی تابع عوامل درونی و بیرونی است و در یک پروسه‌ی تغییر و دگرگونی قرار دارد. در این مورد بد نیست به نمونه‌ی افغانستان اشاره شود. عوامل بیرونی و درونی و پروسه‌ی تغییرات را در جنبش ملی اسلامی افغانستان که از آغاز دهه‌ی هشتاد میلادی شکل گرفت، به‌خوبی می‌توان نشان داد. بخش عمده‌ی شورش‌هایی که در برابر اقتدار حزب دموکراتیک خلق در آغاز پدید آمد، یک حرکت دینی سنتی بود. این حرکت‌ها با هجوم قشون اتحاد شوروی و تقویت نفوذ و سلطه‌ی احزاب و گروه‌های مذهبی، شکل ملی-مذهبی به‌خود گرفت. این جنبش ملی-مذهبی در ابعاد زمانی و فضایی یک جنبش نامتجانس بود که در راست‌ترین جناح آن هویت و ایدئولوژی دینی و در چپ‌ترین آن هویت و باورهای ملی نقش مسلط را بازی می‌کرد. در تنظیم‌های اسلامی مستقر در پاکستان تنظیم‌های «هفت‌گانه» و «سه‌گانه» پدید آمد که اتحاد اولی از دومی بر حکومت و هویت اسلامی تأکید داشت. در میان شیعیان هم این دو گرایش وجود داشت: گروه‌های «پیرو خط امام» و شورای اتفاق و اتحادیه‌ی مجاهدین. در احزاب اسلامی اعم از شیعه و سنی فقط جناح سنتی و غیراسلامیست آن‌ها را می‌توان در کتگوری جریان ملی-اسلامی دسته‌بندی کرد اما جناح اسلامیست که در بخش بعدی به آن خواهیم پرداخت، به مسأله‌ی ملی از در مخالفت وارد می‌شوند و در عوض به تشکیل امت اسلامی و منافع قومیت تمایل داشته‌اند. تلفیق هویت قومی با دین شکل دیگری از هویت ترکیبی است که در مواردی جنبه‌ی دینی آن و در برخی موارد جنبه‌ی قومی آن مشخصه‌ی بارز آن را تشکیل می‌دهد. برای بخشی از قومیت هزاره، هویت اتنیکی آن با هویت مذهبی (شیعی) آن‌ها در پیوند قرار دارد و این مسأله مخصوصاً در مورد هزاره‌های شیعه اسماعیلیه بیشتر برجسته می‌باشد. سیدیسم یا موقعیت برتر سیدها در میان مردم افغانستان، به‌ویژه در میان شیعیان، اعم از اسماعیلیه و دوازده امامی، یکی از مظاهر این ترکیب قومیت و دین است. سیدیسم یک راسیسم نهادینه و تقدیس‌شده‌ی دینی است که تاهنوز در میان اقوام افغانستان مخصوصاً هزاره‌های شیعه کماکان وجود دارد. موقعیت برتری‌طالبانه و راسیستی سیدها تنها به فرهنگ و باور دینی محدود نمی‌شود بلکه با امتیاز مادی همراه است. با تحولات سیاسی چند دهه‌ی اخیر موقعیت برتر و راسیسم دینی سیدها برای نسل جوان جامعه کمرنگ‌تر شده است اما برای نابودی این‌گونه راسیسم دینی کار و مبارزه‌ی و سیع‌تر و عمیق‌تری نیاز است.
۶.۳. ناسیونالیسم و گلوبالیزاسیون
در بالا اشاره شد که ناسیونالیسم و دولت-ملت تحت فشار جدی و همه‌جانبه‌ی نهادها و پروسه‌های جهانی قرار دارد. تجربه‌ی تاریخی بیانگر این است که ناسیونالیسم با مدرنیسم و جهانی‌شدن با برجسته‌شدن مسأله‌ی اتنیکی و تضادهای آن‌ها همسویی دارد. این واقعیت تاریخی منطق و مکانیسم کارکرد مدرنیسم و گلوبالیزاسیون را برملا می‌سازد. مدرنیسم که با صنعتی‌شدن ظاهر گردید، در تقابل با تولیدات خرده‌پای محلی و فیودالی قرار داشت و محدوده‌های محلی و بخشی (سمتی) را با تحمیل محدوده‌ی ملی به نابودی کشاند. بنابراین، مدرنیسم و پروسه‌ی صنعتی‌شدن با ملی‌گرایی در یک هماهنگی منطقی قرار داشتند اما جهانی‌شدن برخلاف به تضعیف مرزها و محدوده‌های ملی گرایش دارد که با تقلیل پروژه‌ی ملی و دولت‌های ملی، تشدید هویت و تضادهای قومی برجسته شده است. سازمان‌ها و نهادهای فراملی مانند بانک جهانی یا صندوق جهانی پول (IMF) با ارائه‌ی سرمایه‌ی مالی در امور اقتصادی دولت‌های ملی مستقیماً مداخله می‌نمایند و برنامه‌ها و طرح‌های اقتصادی خود را بر آن‌ها دیکته می‌کنند. تجربه‌ی یوگوسلاویای سابق یکی از مثال‌های برجسته در تأثیرات این نهادهای جهانی و پروسه‌ی ازهم‌پاشی و درگیری‌های اتنیکی آن کشور است. یوگوسلاویا در دهه‌ی هشتاد میلادی دچار یک رکود شدید اقتصادی بود و این کشور ناگزیر به بانک جهانی و صندوق جهانی پول رو آورد. قروض هنگفت صندوق بین‌المللی پول با سختگیری سیاسی شرایط اجتماعی همراه بود (بلیتس، ۲۰۱۶). یکی از این شرایط، تجدید مرکزیت مالی بود که با استقبال نخبگان صرب که در رأس قدرت قرار داشتند، مواجه شد. این سیاست با خواست ناسیونالیست‌های متعلق به ملت‌های دیگر در تضاد قرار گرفت و پیامدهای ناگوار و تصفیه‌های قومی را به دنبال داشت. تجربه‌ی یوگوسلاویا و کشورهای دیگری که با بحران اتنیکی مواجه شدند، نشان داد زمانی‌که روند دموکراتیک توسط نهادسازی و حمایت از حقوق اقلیت‌ها به پیش برده نشود، انتخابات آزادممکن است به انفجار درگیری‌های خشن منجر گردد. در این‌صورت رهبران سیاسی برای جنگیدن انتخاب می‌شوند (سنیدر، ۲۰۰۶). نهادهای مالی جهان یکی از جلوه‌های اصلی پدیده‌ای موسوم به گلوبالیزاسیون است. این نهادها با در اختیار داشتن سرمایه‌ی مالی مرزهای ملی را نمی‌شناسد و شکل اصلی در پروسه‌ی انباشت سرمایه در بُعد جهانی است. سرمایه‌ی مالی در کنار سرمایه‌ی تولیدی و تجاری یکی از سه شکل اصلی سرمایه است که وجهه‌ی مشخصه‌ی آن نیز در سیال‌بودن آن تبارز می‌یابد. سرمایه‌ی تولیدی همان صنعتی‌شدن یک جامعه است که اولین و اصلی‌ترین شکل سرمایه است که مدرنیسم و به تأسی از آن ملت و ملی‌گرایی پا به عرصه‌ی وجود نهاد. این شکل سرمایه در عین تقدم زمانی بیشتر وابسته به مکان بوده و از کم‌ترین سیالیت در مقایسه با اشکال دیگر برخوردار است. در آغاز تفوق شیوه‌ی تولید سرمایه این فرم برجستگی دارد و سرمایه‌داری هنوز با وابستگی بیشتر با فضا و مکان در پی ایجاد بازار کشوری و ملی خود است. پروژه‌ی ملت و دولت ملی با توجه به رشد نامتوازن سرمایه، در خدمت رشد و انباشت سرمایه قراردارد. سرمایه‌ی تجاری که در مرحله‌ی بعدی زمانی‌که سرمایه مرزهای ملی را درمی‌نوردد، به فرم شاخص‌تری مبدل می‌گردد. استعمار و امپریالیسم در این دوره پا به صحنه می‌گذارد و کشورهای عقب‌افتاده در ضمن صدور سرمایه عمدتاً به بازار فروش و تهیه‌ی مواد خام مراکز تولیدی کشورهای مرکز درمی‌آیند. در این دوره، ملت و دولت‌های حاکم و محکوم، مرکز و پیرامون شکل می‌گیرد و از این زمان به بعد ما شاهد دو نوع ملی‌گرایی هستیم. مرحله‌ی گلوبالیزاسیون که در بالا اشاره شد عمدتاً با غلبه‌ی سرمایه‌ی مالی خود را به نمایش می‌گذارد، این شکل از سرمایه کمتر تابع مکان است و با رشد و تکامل بی‌مانند تکنولوژی ارتباطی متغیر مکان توسط متغیر زمان در حال زایل‌شدن است. دیوید هاروی ایده‌ی مارکس در گروندریسه «محو فضا توسط زمان» را بیشتر توسعه داده است. هفته‌نامه‌ی اکونومیست در این مورد می‌نویسد که: «فاصله بیش از این هزینه‌ی پیوند برقی را نمی‌تواند تعیین کند…بیش از این موقعیت تعیین‌کننده‌ای تصامیم کاروکسب نمی‌باشد». رویکرد جغرافیایی و تاریخی اقتصاد سیاسی چشم‌انداز جدیدی را در اهمیت فضا یا موقعیت جغرافیایی گشوده است. جهانی‌شدن اهمیت و تأثیر قلمرو اقتصادی و سیاسی محلی را افزایش داده است. جغرافیه اقتصادی پارادایم که تحت سلطه‌ی ایده‌های رشد نامتعادل، مانع‌شدن صنعتی و تیوری وابستگی قرار داشتند، ایده‌هایی که پیشرفت اقتصادی یک محل را نتیجه‌ی قوه‌ای بیرونی می‌دانست، را به یک ایده‌ی دیگری که چیرگی را به منطقه‌ی صنعتی که رشد اقتصادی‌اش اساس محلی دارد، تغییر داد. مناطق به‌طور متهاجمانه سعی می‌کنند که خود را برای جذب سرمایه‌گذاری مشخص و متفاوت سازند و سرمایه‌های متحرک از یکسو به این تفاوت‌های ولو کوچک پاسخ می‌دهند و از سوی دیگر قادرند برای ایجاد شرایط دل‌خواه یک محل دستکاری نمایند (Leitner 1990). به عقیده‌ی بعضی از محققین مناطق شهری جهانی در اوضاع کنونی موزائیک را ساخته‌اند که دارد به روابط مرکز -پیرامون که تا به‌حال بیشترین مشخصات ماکروجغرافیایی را تعیین می‌نمود، غلبه پیدا می‌نماید (Scott,2000: 87).پروسه‌ی جهانی‌شدن تنها در جهت تنیدگی فرهنگی نیست، بلکه این فرآیند در خدمت جداسازی فرهنگی نیز می‌باشد. گلوبالیزاسیون همسان‌سازی ملت-دولت را در هم می‌کوبد. دیالکتیک جهانی‌شدن در این است که به همان اندازه که هم‌شکلی می‌آفریند در تفاوت‌سازی‌ها نیز دخیل است، همچنان‌که گلوبال است، محلی نیز می‌باشد. جهانی‌شدن سه تغییر اصلی را در چشم‌انداز ناسیونالیسم پدید می‌آورد. گلوبالیزاسیون با ارتقای اقتصاد مبتنی بر اطلاعات، اهمیت تولید صنعتی مبتنی بر قلمرو را کاهش می‌بخشد و اقتصاد جهانی هم بیشتر چندملتی است و هم بیشتر محلی. تغییر دوم جاگزینی تکنالوژی چاپ به ارتباطات الکترونیکی است. ارتباطات الکترونیکی مانند انترنیت، ماهواره، رسانه‌های اجتماعی، تلویزیون وغیره در عین حال که به توسعه و تحکیم فرهنگ جهانی کمک می‌کند، مسائل و نیازهای محلی را نیز برجسته‌تر می‌سازد. سومین تغییر در این راستا، تغییر ماهیت جنگ‌ها و نقش دولت ملی است. در دوران گلوبالیزاسیون به‌جای جنگ‌های کشورها ما بیشتر شاهد جنگ‌های قومی و تروریستی هستیم. «آنچه ما شاهدیم عملکردهای دولت از بُعد اقتصادی و نظامی به بُعد اجتماعی و فرهنگی است، و از حاکمیت بیرونی به کنترول داخلکشوری است» (Kaldor and Muro, 2003).جغرافیه‌دانان مارکسیست بهتر می‌توانند این تضاد دیالکتیکی را در شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری توضیح دهند: سرمایه‌داری موفقانه تراکم فعالیت اقتصادی را همچون اصلاحات مکانی (spatial fixes) برای تسهیل انباشت ایجاد می‌کند، تنها این اصلاحات مکانی بعداً موانع برای انباشت بعدی می‌شود. اصلاحات مکانی نیاز به سرمایه‌گذاری دولت و مؤسسات برای ایجاد محیط و زیرساخت‌های اجتماعی دارد که با رشد بخش‌های تکنولوژی تولید و تغییر ترجیحات محلی مشکل‌آفرین می‌گردد. لهذا، مکان یک پیچیدگی مهم اضافی را به بی‌ثباتی سرمایه‌داری می‌افزاید (Harvey,1982).تناقضات بنیادی کاپیتالیستی دراشکال و ظواهر متفاوت تبارز می‌یابد. یکی از این جلوه‌های فرهنگی به شکل آمریکانیسم یا فرهنگ غربی و پان‌اسلامیسم قابل توجه است. آمریکانیسم که عمدتاً بیانگر هژمونی فرهنگ و سیاست آمریکایی است، در حال حاضر گرایش مسلط سرمایه‌داری غرب را تشکیل می‌دهد، این پروسه بنا بر ادعایSchorter (2008a)، با سه موج اروپا را آمریکانیزه نمود: عقلانی‌شدن اقتصاد (تایلوریسم، فوردیسم، رسانه‌های جمعی وغیره) که از ۱۹۲۰ آغاز گردید و موج بعدی بین سال‌های ۱۹۴۹ تا ۱۹۷۳ شامل توسعه‌ی اقتصادی می‌شد. موج سوم مانند دو موج دیگر نیز کاراکتر اقتصادی داشت و این موج از سال ۱۹۸۵ به بعد را در بر می‌گیرد و از این موج که با برنامه‌ی نیولیبرالی مشخص می‌گردد، موسوم به موج یا پروسه‌ی گلوبالیزاسیون نامیده می‌شود. سلطه‌ی اقتصادی به توسعه‌ی فرهنگ مصرفی و شیوه‌ی زیست سرمایه‌داری آمریکایی منجر گردید. البرایت، وزیر خارجه آمریکا، در این مورد در سال ۱۹۲۰ گفته بود: «فاکتور فرهنگی در بسیاری چالش‌های جهانی ما نقش حیاتی بازی می‌کند…برنامه‌های فرهنگی ما مرکزی است. من تأکید می‌کنم که در موفقیت سیاست خارجی ما مرکزی است». پان اسلامیسم که امروز با گرایشات گوناگون از اسلامیسم نمایندگی می‌شود، در عین حال که با پایه‌های اتنیکی خود پیوند محکم دارد، یک جریان فراملی و جهانی است. اسلامیسم که اساساً ریشه در برتری اقتصادی غرب دارد اما مانند آمریکانیسم یا فرهنگ غربی عمدتاً جنبه‌ی فرهنگی و سیاسی به خود گرفته است. «دین، تصوری همچون یک مجموعه از نرم‌هایجدا از متن، می‌تواند در هر جامعه‌ای پذیرفته شود، دقیقاً چون‌که آن با پیوندش با یک فرهنگ داده شده و اجازه‌دادن به مردم در زندگی‌کردن به‌گونه‌ی مجازی و جامعه‌ی فارغ از تعلق سرزمینی که شامل هر باورکننده باشد، خدمت می‌کند (روی، ۲۰۰۵: ۲۸۷). در واقعیت امر، در مواردی، اسلام گلوبال بیشتر از لحاظ فرهنگی بی‌طرف است تا فرهنگ آمریکایی. اسلام گلوبال به ادعای Royبیشتر علاقه‌مند است تا کودها، نرم‌ها و ارزش‌های جدید بدون درنظرداشت شکل فرهنگی تأسیس نماید. به‌طور مثال، به‌راه‌انداختن کولای مکه در فرانسه در تقابل با کوکا کولای آمریکایی با عین ترکیب، بیان یک مخالفت سمبولیک با فرهنگ آمریکایی است (Conversi, January 2009)). بررسی ناسیونالیسم در افغانستان جنبه‌هایی از بحث را که در این بخش به آن پرداخته شد، در شکل مشخص‌تر آن به نمایش می‌گذارد و بررسی ناسیونالیسم در افغانستان در غیاب توضیحات بالا نمی‌تواند یک تحلیل درست و سیستماتیک به‌دست دهد. گلوبالیزاسیون در سطح جهان تضاد جدیدی را میان «برندگان» و «بازندگان» بوجود آورده است و این واقعیت را در همه بخش های اجتماعی می توان دید. بازندگان اقتصادی در کشور های متروپول و پیرامونی فرق می کنند. در بازار کار این کشورهای متروپل اند که با مهاجرت نیروی کار، تعدادی از کارگران بیکار می شوند و تعدادی ازین بیکاران پایگاه اجتماعی راسیسم و احزاب دست راستی را تشکیل می دهد. با سرازیر شدن کالاهای کشورهای پیشرفته در مناطق پیرامونی باعث بیکاری گسترده و خانه خرابی کشاورزان می گردد. این نیروها پایه های اجتماعی جریانات پوپولیستی و اسلامیستی را فراهم می سازد. خلاصه گلوبالیزاسیون تنها باعث تضعیف نهادهای ملی و ناسیونالیسم نمی شود بلکه پیامدهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی آن به تقویت گرایشات ناسیونالیستی و راسیستی کمک می نماید. این ادعا در تحقیقات امپریستی نیز خود را نشان می دهد. موسسات «سروی ارزش جهانی» (WVS) و «پروگرام سروی جهانی» و غیره داده های تاثیر متقابل میان گلوبالیزاسیون و هویت ملی را جمع آوری نموده است. اما این داده ها توسط پژوهشگران به نتایج متفاوت انجامیده است. بطور مثال نوریس Norrisو انگلی هات Inglehatدر سال ۲۰۰۹ بوسیله داده های نامبرده به تائید ادعای شان که تقویت هویت مافوق ملی و نرخ شهروندی شهرهای بزرگ جهانی cosmopolitianدست یافتند و این که باشندگان شهرهای بزرگ جهانی کمتر ناسیونالیست اند. جونگ Jungمحقق دیگر با استفاده ازین داتا ها به نتیجه متضاد نائل گردید. « افسانه است اگر انتظار افزایش مشخصات شهرهای جهانی و هویت های مافوق ملی را در جهان موجود گلوبالیزاسیون داشته باشیم (Jung, 2008,600).
۴. ناسیونالیسم در افغانستان
ناسیونالیسم افغانی از اوایل قرن بیستم با برنامه‌ی استقلال کامل از بریتانیا و ایجاد یک جامعه‌ی مدرن پا به مرحله‌ی وجود نهاد. ناسیونالیسم افغانی از جنس ناسیونالیسم اتنیکی بود که در هسته‌ی آن زبان پشتو و قوم پشتون قرار داشت. گرچه ناسیونالیسم افغانی در آغاز تحت تأثیر افکار پان‌اسلامیسم و تجددگرایی دینی قرار داشت اما این ناسیونالیسم بعداً در اشکال متفاوت ادامه پیدا نمود. ناسیونالیسم حاکم افغانی عمدتاً یک ناسیونالیسم مدرنیست بوده که دایماً در تقابل با اسلامیسم و سنت‌گرایی قرار داشته است. ناسیونالیسم افغانی دوره‌ی امانی با کسب استقلال کشور، با چالش‌های داخلی و خارجی مواجه گردید و سرانجام با سقوط دولت امانی، این ناسیونالیسم نتوانست برای چند دهه مجدداً به‌حیث یک نیروی اصلی ظاهر گردد. ناسیونالیسم افغانی با دولت ملی عرض وجود نمود و این ناسیونالیسم و دولت ملی هم از داخل و هم با قدرت‌های مهم جهانی مورد تهدید قرار گرفته است و تاریخ پر فراز و نشیبی را پیموده است. ناسیونالیسم افغانی از اوایل قرن بیستم تا کنون عنصر مهم در تحولات سیاسی و اجتماعی به‌شمار می‌آید، گرچه نقش و تأثیرگذاری آن در مقاطع متفاوت یکسان نبوده است. تمام پارامترهای یک ناسیونالیسم انضمامی را که در بالا به آن پرداخته شد، در ناسیونالیسم افغانی می‌توان نشان داد و در میان همه نقش اتنیک، دین، طبقه و گلوبال از همه بارزتر به نظر می‌رسد. به همین اعتبار ما در این‌جا به ناسیونالیسم اتنیکی، ناسیونالیسم چپ (چپ و ناسیونالیسم) و ناسیونالیسم اسلامی به‌طور جداگانه می‌پردازیم.
۱.۴. ناسیونالیسم افغانی
عنصر اصلی در ناسیونالیسم افغانی در کنار خصوصیات ضداستعماری و مدرنیستی، مسأله‌ی قومی یا اتنیکی است. ظهور ایدئولوژی ناسیونالیستی در افغانستان به نخستین سال‌های قرن بیستم برمی‌گردد. یکی از مهم‌ترین عامل این حرکت معاهده میان بریتانیا و روسیه تزاری در سال ۱۹۰۷ میلادی بود و بر اساس این معاهده افغانستان، ایران و کشورهای آسیای مرکزی به ساحه‌ی نفوذ این دو قدرت اصلی تقسیم می‌گردید. این معاهده موجی از احساسات ناسیونالیستی و ضدامپریالیستی را در افغانستان و ایران شعله‌ور نمود. در اوایل ۱۹۰۰ یک گروه از روشنفکران افغان جمعیت سری را بنیان نهادند و این جمعیت سری یا مخفی به‌نام مشروطه‌خواهان نیز معروف بودند. اعضای این گروپ از طبقه‌ی متوسط جامعه و به قشر تحصیل‌کرده‌ی آن دوره تعلق داشتند. این جمعیت خواهان استقلال افغانستان از بریتانیا بود و در سال ۱۹۰۹ یک پلان مخفی این گروه که خواهان جاگزینی حکومت حبیب‌الله با یک نظام مشروطه بود، کشف شده و در نتیجه این گروپ سرکوب گردید (Nawed). پس از سرکوب این گروپ، گروه دیگری به‌نام جوانان افغان که متشکل از نویسندگان، معلمان و اعضای لیبرال سلطنت می‌شد، به فعالیت آغاز نمود و این گروه مانند گروپ مشروطه‌خواهان، در پی به‌دست‌آوردن استقلال افغانستان و خواهان رفرم سیاسی و اجتماعی بود. محمود طرزی شخصیت بارز این گروه تازه بود و تعدادی افراد تحصیل‌کرده و لیبرال از دربار و خانواده‌ی سلطنتی نیز با این گروه همکاری داشتند که شاهزاده عنایت‌الله خان و شاهزاده امان‌الله خان نیز از اعضای این گروه به‌شمار می‌آمدند. هردو شاهزاده در عین حال دامادان محمود طرزی نیز بودند. خانواده‌ی طرزی بعد از تبعید در زمان امیر عبدالرحمن خان در قلمرو امپراتوری عثمانی سال‌ها زندگی نموده بود و طرزی با افکار ناسیونالیستی آشنایی لازم داشت. یکی از شخصیت‌های مهم که بر طرزی تأثیر جدی به‌جا نهاده بود، شخص سید جمال الدین افغانی بود. محمود طرزی در سال ۱۸۹۶ در استانبول با سید دیدار داشته و طرزی مدت هفت ماه در جلسات سید جمال فعالانه شرکت نموده بود. او در مورد اهمیت و تأثیر این دیدار بعداً گفته بود: «هفت ماه همراهی با او معادل هفتاد سال سفر بود». سید جمال الدین بنا بر منابع تاریخی یکی از پایه‌گذاران اصلی پان‌اسلامیسم ضد استعماری شمرده می‌شود، و از همین‌رو ناسیونالیسم طرزی با ایده‌های دینی و تا حدوی اسلامیستی عجین یافته بود. طرزی خواهان شکل‌بخشیدن به ملت‌های مسلمان به شکل مدرن و امروزی آن بود و با سنت‌های عقب‌مانده و افکار دینی فتاتیک در تقابل قرار داشت. طرزی مانند هر ناسیونالست دیگر به اهمیت نشرات چاپی جهت انتشار ایده‌های خود و شکل‌دادن به گفتمان ناسیونالیستی و «جامعه‌ی تصوری» آگاه بود. او بالاخره در سال ۱۹۱۱ اجازه‌ی نشر سراج الاخبار را که هفته‌ی دو بار به نشر می‌رسید، از حبیب الله خان به‌دست آورد. سراج الاخبار برای طرزی ابزار نیرومندی شد تا دیدگاه‌های مدرنیستی خود را در مورد سیاست، ادبیات، آموزش و زنان و هم‌چنین ناسیونالیسم جدید افغانی را به‌طور مشخص بیان نماید. طرزی از نقش و وظایف دولت مدرن آگاه بود، تأمین امنیت، حقوق، آزادی و شرایط بهتر زندگی شهروندان را از وظایف داخلی و انطباق منافع کشور در سطج جهانی را وظایف دولت در امور جهانی می‌دید. طرزی به نقش آموزش و تحصیل علوم مدرن اهمیت زیادی قایل بود و دیدگاه او در مورد جایگاه زن در جامعه همان نگاه ناسیونال‌لیبرالی بود. از این منظر زن هسته‌ی خانواده را تشکیل می‌دهد و جامعه متشکل از خانواده‌هاست. بنابراین سطح سواد و دانش زنان نقش مستقیم بر میزان ترقی و عقب‌افتادگی ملت دارد. در این‌جا نقش و جایگاه زنان به‌طور غیرمستقیم برای تعالی ملت بازتاب می‌یابد. در مورد نقش زبان در بازسازی ملت او الگوی دیگری غیر از مدل اروپایی قرن نزده ندارد: ملت واحد و زبان واحد. طرزی پشتو را زبان ملی و دری را زبان رسمی می‌دانست. برای طرزی و همکارانش آن‌گونه که گریگورین اشاره می‌نماید زبان پشتو، تاریخ افغانستان و اسلام، سه مؤلفه‌ی اصلی از امتزاج اقوام متفاوت در ایجاد یک ملت واحد در افغانستان شمرده می‌شد (Gregorian emergency of moderen Afghanistan, 175).در سال ۱۹۱۹ حرکت مدرنیستی که توسط طرزی نمایندگی می‌شد، از یک جنبش نظری به یک پلان و پروژه‌ی عملی با به قدرت رسیدن شاه امان الله متحول و ارتقا یافت. امان‌الله در نتیجه‌ی یک کودتای درباری که حبیب‌الله را پاسخگوی اوضاع نمی‌دانست و در همسویی با ملی‌گرایان، به قدرت رسید. گرچه آمادگی لازم برای پایان‌دادن به سلطه‌ی استعماری و ستم حاکمان داخلی وجود داشت اما تحولات از بالا بلاواسطه تضمین‌کننده‌ی سهم فعال توده‌ها در تحولات و حفظ دستاوردهای آن نبود. با تمرکز قدرت و شکل‌گیری یک حکومت مرکزی در دوران امیر عبدالرحمن زمینه‌ی سرمایه‌های تجارتی را فراهم نموده بود که در دوره‌ی حبیب‌الله خان با ایجاد مرکز تولیدی تقویت گردید اما مناسبات حاکم در این دوره آشکارا یک مناسبات پیشاسرمایه‌داری و ارباب رعیتی بود. رفرم‌های سیاسی و اجتماعی امان‌الله در آن اوضاع بنا بر عوامل فوق‌الذکر، به‌ویژه عدم توجه به سازماندهی و سهم‌گیری فعالانه‌ی توده‌های مردم، سرانجام بعد از یک دهه فراز و نشیب به شکست انجامید. تا زمانی‌که هدف اصلی، کسب استقلال از بریتانیا، تحقق نیافته بود، همه طبقات و اقشار از دولت امانی دفاع می‌نمودند اما بعد از استقلال کشور زمانی‌که رفرم‌ها با منافع و امتیازات اقشار و طبقات اشرافی و صاحب امتیاز در تناقض قرار گرفت، وضعیت جدید پدیدار شد. طبقات تحت ستم و روشنفکران کماکان به حمایت خود از نظام جدید ادامه دادند. (غبار، افغانستان در مسیر تاریخ، جلد ۱، ص ۷۶۳). ارتجاع داخلی به‌شمول ملاها و سران قبایل و امپریالیسم با استفاده از ضعف دولت، در مناطق جنوبی و شرقی دست به آشوب زدند که در نهایت به سقوط دولت ملی امانی منجر گردید. در سرنگونیدولت امانی، نیروهای سنتی -مذهبیون و سران قبایل- و امپریالیسم بریتانیا در موضع واحدی قرار داشتند و امپریالیسم انگلیس در تبانی با ارتجاع داخلی بساط این رژیم را برچیدند. نادرشاه و برادران برای بقای قدرت در تبانی با ارتجاع داخلی و استعمار انگلیس سیاست داخلی و بیرونی خود را بنا نهادند. ملی‌گرایی نادرخان و برادران امتزاجی از ملی‌گرایی اتنیکی با سنت‌گرایی شدید مذهبی بود و این وضع تا جنگ دوم جهانی دوام داشت. بعد از جنگ دوم جهانی، با توجه به تغییرات جهانی و داخلی، ناسیونالیسم اتنیکی جدا از اسلام عرض وجود نمود. «ویش زلمیان» یگانه سازمان ناسیونالیستی بود که توانست آزادانه فعالیت‌ها و برنامه‌های ناسیونالیستی خود را پی گیرد. عوامل متعدد در شگل‌گیری این سازمان نقش داشت که به‌طور کلی می‌توانیم آن را به عوامل درونی و بیرونی تقسیم نمود: در سطح جهان تأثیرات جنگ جهانی دوم که به ظهور جنبش‌های ملی و آزادی‌بخش در سطح جهان منجر گردید. آزادی شبه قاره‌ی هند و مخصوصاً مسأله‌ی پشتونستان و جنبش ملی‌گرایی پشتون‌ها در پاکستان. از عوامل درونی می‌توان به تغییرات در شیوه‌ی حاکمیت و به‌میان آمدن کابینه‌ی جدید دولت نام برد. سیاست «مصاحبان»[2] با به صحنه آمدن نسل و شخصیت‌های جدید در ترکیب آن، در مسأله‌ی ملی دچار تحول گردید. ناسیونالیسم «ویش زلمیان» که در هماهنگی با موضع جدید «مصاحبان» قرار داشت، اسلام و قبیله‌گرایی را به چالش می‌کشید (Bezhan). بعد از جنگ دوم جهانی هاشم خان صدراعظم که با سرکوب و مشت آهنین حکم می‌راند، جایش را به برادرش شاه محمود داد که ظاهراً طرفدار آزادی‌های معین در جامعه بود. در این دوره در کنار «ویش زلمیان» گروه‌های ناسیونالیستی «وطن» و «خلق» که در پارلمان نیز نمایندگانی داشتند، سربلند نمود. البته عمر قانونی وطن و خلق کوتاه بود و ممنوع شدند اما ویش زلمیان توانست مدت طولانی‌تر دوام بیاورد. در اواسط قرن بیستم فعال‌ترین جریان سیاسی ناسیونالیسم بود و با سرکوب این جریان، جریانات رادیکال‌تری مانند چپ‌ها و اسلامیست‌ها عرض وجود نمودند. ظهور «ویش زلمیان» به تقابل دو ایدئولوژی ناسیونالیسم و اسلام و دو گره اجتماعی، ملاها و روشنفکران، دامن زد، تقابل طولانی که تا شرایط حاضر ادامه دارد. محمد داود خان، وزیر دفاع قدرتمند آن دوره، حامی اصلی «ویش زلمیان» بود و او که از جوانی به هواداری نیروهای محور و ایدئولوژی نازیستی در جنگ دوم جهانی شناخته می‌شد، یک ناسیونالیست قومی افراطی به‌شمار می‌آمد. بنا بر ادعای شمس الدین مجروح، فردی که با او روابط نزدیکی داشت، داود را یک ناسیونالیست افراطی پشتون می‌داند که خواهان احیای زبان پشتو، سلطه‌ی فرهنگ پشتون‌ها در کشور بوده و او اعتقاد راسخش در آزادی پشتونستان را دایماً با خود داشت. مسأله‌ی پشتونستان که در این دوران به یک مسأله‌ی داغ سیاسی تبدیل شده بود، به تقویت ایدئولوژی ناسیونالیستی اتنیکی کمک می‌نمود. آزادی پشتونستان و الحاق آن به افغانستان در میان روشنفکران و توده‌های پشتون در هردو طرف خط دیورند هواداران زیادی داشت. از سه مسأله‌ی اصلی «ویش زلمیان»، آزادی پشتونستان در کنار شاهی مشروطه و ناسیونالیسم پشتون، یک خواست اصلی محسوب می‌شد. مسأله‌ی پشتونستان نه فقط ناسیونالیسم پشتون را شدیداً تقویت نمود، بلکه این موضوع وجهه‌ی مشترک حزب «ویش زلمیان» و هسته قدرت نظام، مصاحبان، را نیز تشکیل می‌داد. به همان اندازه که موضوع پشتونستان مخرج مشترک ناسیونالیست‌های پشتون را تشکیل می‌داد، همین مسأله نقطه‌ی اختلاف میان ناسیونالیست‌ها و ملایان بود. رهبران دینی، برعکس، این مسأله را نفاق میان امت‌های مسلمان افغانستان و پاکستان می‌دانستند. حضرت شوربازار فضل عمر مجددی در دسامبر ۱۹۴۸ به پاکستان سفر کرد و خواهان دوستی با پاکستان شد و از همه مسلمانان، از جمله افغان‌ها، خواست که در جنگ مذهبی کشمیر با پاکستان همراه و متحد شوند. در بالا اشاره شد که ناسیونالیسم پشتون به زبان پشتو به‌حیث یک گفتمان ناسیونالیستی اهمیت و توجه زیادی قایل بودند و از همین‌رو «ویش زلمیان» خواهان هژمونی کامل زبان پشتو در کشور بود. به‌گفته‌ی میرزا محمد لودی تعداد محدودی از رهبران برجسته‌ی ملی گرای آن دوره مانند غلام محمد غبار، صدیق فرهنگ و عبدالرحمن محمودی در کنگره‌ی اول «ویش زلمیان» شرکت نمودند اما از آن‌جایی‌که فضای ناسیونالیسم پشتون در کنگره حاکم بود، آن‌ها کنگره را ترک نمودند و بعداً سازمان‌های جداگانه‌ی ملی خود را تأسیس کردند. مطابق زرملوال ماده‌های در برنامه‌ی «ویش زلمیان» وجود داشت که می‌خواست برای حصول هویت ملی و ارتقای زبان ملی همه افغان‌ها مخصوصاً دانشجویان، مأمورین و افسران نطامی می باید به پشتو بنویسند و صحبت کنند. همان‌گونه که انتونی اسمیت استدلال می‌کند ایدئولوژی ناسیونالیستی یک غوطه‌وری در فرهنگ ملی را نیازمند است -کشف تاریخ، احیای زبان بومی خود وغیره. زبان پشتو عامل متحدکننده‌ی قبایل پراکنده‌ی پشتون را نیز ایفا می‌نمود و به‌قول فردریک بارت رسم پشتون به‌وسیله‌ی زبان پشتو فعلیت می‌یابد. به‌طور سمبولیک ارزش‌ها و سنت‌های معتبر پشتون‌ها با زبان پشتو در یک ساحه‌ی وسیع‌تر می‌توانست احساس تعلق‌داشتن و پشتونی‌بودن را ایفا نماید و یک «جامعه‌ی تصوری» بزرگتری را شکل می‌بخشید. برای ناسیونالیست‌های پشتون، زبان پشتو یک تعلق گذشته با آینده را به‌طور سمبولیک بیان می‌نمود. پشتو به‌حیث فاکتور مهم ناسیونالیسم اتنیکی توسط دولت در دوران قبل و بعد از جنگ جهانی دوم قویاً در دستور کار قرار داشت. در سال ۱۹۳۶ در اثر فرمان شاهی دولت زبان پشتو زبان ملی و زبان آموزش در سراسر کشور به‌جای زبان دری فارسی که صدها سال این نقش را به‌عهده داشت، اعلام گردید. در سال ۱۹۳۶ حکومت انجمن «پشتو ټولنه» را تأسیس نمود که به‌سوی پشتون‌سازی هر جهت زندگی جوامع اتنیکی غیرپشتون حرکت می‌کرد. جیمز کارون خاطر نشان می‌سازد که حمایت از تحصیلات پشتو در مرکز، انرژی انسان‌های با استعداد را در عرصه‌ی رقابت میان جوامع متفرق‌شده‌ی پشتو و فارسی‌زبانان تغییر جهت داد. ناسیونالیسم پشتونی «ویش زلمیان» در هماهنگی با حکومت یک ناسیونالیسم قومی غیردینی بود. این ناسیونالیسم از ناسیونالیسم طرزی که شدیداً تحت تأثیر پان‌اسلامیسم ضدامپریالیستی قرار داشت و اسلام یک رکن آن را تشکیل می‌داد، متفاوت بود. این ناسیونالیسم به دلایل متعدد از جمله نقش مذهبیون در سرنگونی حکومت ملی امانی، اوضاع سیاسی جهان و مسأله‌ی پشتونستان در تقابل با نیروهای دینی و سنتی فعالیت می‌نمودند. سیستم آموزش مدرن و علمی یکی از شیوه‌های اصلی مبارزه‌ی آن‌ها با نیروهای مذهبی عقب‌گرای جامعه بود که طی قرن‌ها با انحصار شیوه‌ی آموزشی خود، از هژمونیستی فکری بلامنازع بهره‌مند بودند. ببرک غشتلی، یکی از اعضای «ویش زلمیان»، در نشریه‌ی انگار نوشت: «قبل از هر چیز ما نیازمند یک سیستم مناسب آموزش مدرن هستیم. ما می‌خواهیم بخش عمده‌ی بودجه‌ی ملی به آموزش مخصوصاً تربیه‌ی معلمان، وسایل و اداره‌ی رفاه و صحت محصلان اختصاص یابد». یک چنین رویکردی نمی‌توانست به عکس‌العمل و مخالفت ملاها و نیروهای محافظه‌کار دینی و سنتی مواجه نشود. نیروهای نام‌برده که قبلاً از متحدین اصلی نظام و «مصاحبان» محسوب می‌شدند، اینک خود را در برابر نظام می‌یافتند. بعد از این‌که تظاهرات و مخالفت‌های ملاها نتیجه نداد، نسل جوانی از ملاها و مذهبیون در فکر تأسیس حزب و سازماندهی مستقل خود گردیدند. ناسیونالیسم اتنیکی «ویش زلمیان» بنا بر حمایت دولتی یک ناسیونالیسم رسمی و حاکم را در این زمان نمایندگی می‌کرد اما این تنها ناسیونالیسم موجود نبود. ناسیونالیسم که حزب وطن به‌رهبری غلام محمد غبار و حزب خلق به‌رهبری عبدالرحمن محمودی نمایندگی می‌نمودند، یک ناسیونالیسم مدنی و غیراتنیکی بود. غبار در مورد ملت می‌نویسد: «زمانی‌که گروپ از مردم در چهارچوب قلمرو مشخص زندگی می‌کنند که در سود و نقص باهم شریک‌اند، آن قلمرو وطن، آن مردم ملت و آن نهادی که امور سیاسی اجتماعی را اداره می‌کند، دولت است. سنتاً عناصری که ملت را به‌علاوه سرزمین و منافع مشترک می‌سازد، قومیت، دین و زبان است. لیکن در شرایط حاضر دو عنصر، قوم و مذهب، نقش خود را در ایجاد ملت از دست داده است. حتی زبان نیز نقش مؤثر در شکل‌دهی ملت ندارد. ملت افغان آنست که در میان رودخانه‌های آمو (اوکسوس) و سند (اندوس) شکل پذیرفته است چون‌که در قلمرو، منافع، فرهنگ، تاریخ و دین شریک‌اند». این ناسیونالیسم مدنی به‌علت محروم‌بودن از حمایت دولتی بیشتر در سطح سازمان‌ها و شخصیت‌های پیشرو باقی ماند و نتواست تأثیر وسیع‌تری در جامعه به‌جا گذارد. ناسیونالیسم اتنیکی پشتونو پروژه‌ی ملت‌سازی اتنیکی آن در عمل یک پروژه‌ی ناموفق از آب درآمد و این برنامه که عمدتاً توسط دولت به‌پیش برده می‌شد، به‌جای آن‌که یک هویت مشترک و یک «جامعه‌ی تصوری» را شکل دهد، به دوری و بی‌اعتمادی گروه‌های اتنیکی کمک نمود. یکی از علت‌های اصلی آن عدم قابلیت ناسیونالیسم اتنیکی در یک جامعه‌ی چندین قومیتی است. دولت افغانستان یا ناسیونالیست قومی حاکم سیاست ملت‌سازی خود را با برتری زبان پشتو به‌مثابه زبان ملی آغاز نمود. هاشم خان، صدراعظم قدرتمند و عموی ظاهرشاه، زمانی گفته بود در یک سال قرار بود زبان پشتو رسمی شود و فارسی را از میان برداریم.یکی از راه‌های عملی‌نمودن این برنامه، برنامه‌ی آموزشی بود. «آموزش همچون ابزاری برای اتحاد ملی، ارتقای اتحاد ملی، آگاهی ملی و نهادینه‌سازی پشتو به‌حیث زبان ملی درک می‌شد و در آن زمان نشریه‌ای در کلکته به‌نام حبل‌المتین به این سیاست اعتراض نمود و تحمیل مصنوعی یک زبان را در جامعه به ضرر وحدت ملی دانست. زبان اکثریت زبان فارسی بود و نشریه‌ی نام‌برده آن را از لحاظ فرهنگی نیز به زیان جامعه می‌دانست» (Gregorian 1969:351). «به‌تدریج اصطلاح افغان معادل پشتوزبان‌ها شد درحالی‌که باشندگان غیرپشتون افغانستان، از آن زمان تا حال، تشخیص هویت‌شان با درنظرداشت نژاد و زبان‌شان صورت می‌گیرد، مانند، ازبیک، تاجیک، فارسی‌وان و یا منطقه، به‌طور مثال، هراتی، پنجشیری، کوهستانی و بدخشانی» (Hyman 2002, 302). ناسیونالیسم اتنیکی تا زمانی‌که دولت مرکزی عمدتاً در انحصار یک قوم قرار داشت و دولت از قدرت لازم برای سرکوب و مطیع‌نگهداشتن اقوام دیگر برخوردار بود، یک گفتمان و سیاست ناسیونالیستی غالب بود و ملی‌گرایی قومی تنها جریان سیاسی مطلوب و به‌نفع کشور تلقی می‌شد. با بروز تحولات سیاسی به‌خصوص بعد از کودتای ۷ ثور و برپایی جنبش‌های مسلحانه که به تضعیف دولت مرکزی منجر گردید، ناسیونالیسم افغانی موازی به آن کمرنگ‌تر و ناسیونالیسم قومی یا قوم‌گرایی سیاسی پررنگ‌تر گردید. از آن زمان تا کنون قوم‌گرایی سیاسی یک ترند پررنگ و اصلی را در پروسه‌ی تحولات سیاسی افغانستان تشکیل داده است. «قومیت یک قدرت سیاسی-نظامی قابل توجه شد زمانی‌که جنگ افغان در ۱۹۷۹رخ داد. گرچه این جنگ با توجه با پارادایم جنگ سرد، تضاد کمونیسم و اسلام برجستگی و برتری داشت، احزاب جنگ‌طلب به‌طور روزافزون تکانه‌ی قومی را برای مستحکم‌نمودن موقعیت خود تقویت می‌کردند» (Roy:198). در نتیجه، پاکسازی قومی و قوم‌کُشی به‌طور متناوب بین سال‌های ۱۹۹۲-۹۴ در کابل به‌وقوع پیوست، در ساحه‌ی شمالی بین سال‌های ۱۹۹۶ و ۲۰۰۱، در هزاره‌جات بین سال‌های ۱۹۹۸ و ۲۰۰۱ و در شمال افغانستان، مخصوصاً مزار شریف در ۱۹۹۷رخ داد. دیالکتیک دولت-ملت به تضاد و وحدت این دو پدیده که در وحدت اضداد قرار می‌گیرد، توجه دارد. ملت‌ها ساخته‌ی دولت‌های ملی است که ناسیونالیست‌ها بر آن مسلط ‌اند و ناسیونالیست‌ها قبل از آن‌که به حاکمیت دست یابند از ابزار سیاسی دیگر مانند حزب سیاسی در این راستا و شکل‌دادن به یک ملت تلاش می‌ورزند. در سطح ایدئولوژیکی و سیاست‌های ناسیونالیستی کارکرد دولت-ملت را می‌توان به جسم و روح تشبیه نمود، ملت آن روح است که دولت‌های مدرن بورژوایی در صدد تولید و بازتولید آن است. دولت سعی در نهادینه‌کردن ملت است که عمدتاً یک روند ایدئولوژیکی بوده و رد پای قدرت در آن مشهود است و با مفهوم گرامشی از هژمونی رابطه‌ی تنگاتنگ دارد. ناسیونالیسم به‌مثابه یک تیوری نهادینه‌سازی بار اول توسط گلنر مطرح گردید. اما دولت ناسیونالیستی در عین حال با ملت در تناقض و در یک وضعیت نامتعادل قرار می‌گیرد. این عدم توازن یا تضاد عمدتاً می‌تواند از «مردم» و ملت ساخته‌شده‌ی موجود ناشی شود و یا از تضادهای عینی در جامعه مانند تضادهای طبقاتی، جنسیتی وغیره. در مورد افغانستان، دولت ناسیونالیستی پشتون ملت ساخته‌شده‌اش که تحمیل هویت یک اتنیک بر سایرین بود، ملت ساخته‌شده نه یک پدیده‌ی واحد و ادغام‌شده بلکه پدیده‌ای مشتمل از لایه‌های متفاوت قومی بود که به‌گونه‌ی رسمی اما غیرواقعی به‌مثابه یک پدیده‌ی واحد تبلیغ می‌گردید. از سوی دیگر تضادهای شدید طبقاتی و جنسیتی پروژه‌ی بورژوایی ملت‌سازی را به یک امر دشوار مبدل می‌ساخت و هر قدر این تضادها با آگاهی بیشتری همراه باشد به همان اندازه پروژه‌ی ملی‌گرایی بورژوایی محکوم به شکست بوده است. در بالا به رابطه‌ی مدرنیسم و ناسیونالیسم اشاره شد، در افغانستانْ مدرنیسم و ناسیونالیسم اتنیکی پشتون در یک رابطه‌ی ناگسستنی باهم قرار داشته و در یک نوع رابطه‌ی خطی باهم رشد و تغییر نموده است. عدم رشد کافی صنعت و مناسبات تولیدی بورژوایی نمی‌توانست تأثیرات منفی بر پروسه‌ی ملی‌گرایی به‌جا نگذارد. رژیم‌های ناسیونالیستی شدیداً کوشیدند تا بر این معضله فایق آیند اما موانع متعدد مانع از برآورده‌شدن این هدف گردید. مسأله‌ی پشتونستان که یکی از اجزای اصلی ناسیونالیسم افغانی بود، در عمل پروژه‌ی ملت‌سازی را در افغانستان با ناکامی مواجه نمود. پشتونستان‌خواهی از یکسو تضاد افغانستان با پاکستان را تشدید نمود و دولت پاکستان با حمایت گروه‌های اسلامیست در صدد مداخله در امور افغانستان و تضعیف ناسیونالیسم پشتون شدند و این زمینه‌ی دل‌خواه بعد از کودتای ۷ ثور و بروز شورش‌های مسلحانه فراهم گردید. تجاوز شوروی و حمایت غرب از گروه‌های مسلمان شورشی فرصت بی‌مانند را برای پاکستان در تضعیف ناسیونالیسم پشتون فراهم نمود. پاکستان با حمایت فعال از گروه‌های پان-اسلامیست در این دوره به ایجاد نوعی از اسلامیسم پشتون که در زیر به آن مجدداً برخواهیم گشت، موفق گردید. «طالبان هم‌چون یک ثروت استراتژیک برای پاکستان است. هم‌چون یک سنگر اسلامی برعلیه ناسیونالیسم افغان و ناسیونالیسم اتنیکی و سکولار پشتون» (ابوبکر صدیق، ۲۰۱۲). مداخله‌ای که از آن زمان تا کنون ادامه دارد و ناسیونالیسم پشتون با آن‌که دست‌یابی به این مطالبه را ناممکن می‌داند اما هیچ‌گاه آمادگی پرداختن به و حل این مناقشه را نتوانسته است پیدا کند. جهت دیگر مسأله‌ی پشتونستان‌خواهی ایجاد فضای بی‌اعتمادی میان گروه‌های قومی دیگر در کشور است چون هزینه‌ی این مطالبه را تا کنون همه مردم افغانستان متقبل شده‌اند. برخورد سلطه‌گرانه ناسیونالیسم پشتون در افغانستان دایره‌ی پشتونستان‌خواهی را فقط به این ناسیونالیسم محدود نموده و اهالی غیرپشتون افغانستان با این مطالبه به دیده‌ی تردید نگاه می‌کنند. بحران، جنگ و مداخله‌ی نیروهای بیرونی به تضعیف هرچه بیشتر دولت مرکزی و ناسیونالیسم افغانی منجر گردیده است. مداخله‌ی گسترده، مستقیم و متداوم قدرت‌های بیرونی در چند دهه‌ی اخیر در افغانستان نمونه‌ی بارزی از وضعیت دولت‌های ملی در دوره‌ی گلوبالیزاسیون جهانی است. یکی از پیامدهای بلافصل این فرآیند، تضعیف دولت مرکزی و تقویت تضادها و هویت‌های اتنیکی است. چنانچه در افغانستان این وضعیت زمینه را برای رشد و مطرح‌شدن ناسیونالیسم اتنیکی اقوام دیگر فراهم نموده و قوم‌گرایی به مهم‌ترین انگیره برای بسیج نیرو در منازعه‌ی تقسیم قدرت درآمده است. قوم‌گرایی در افغانستان نقش مهم و پررنگ را بازی می‌کند و این را نه فقط در عرصه‌ی سیاسی که در همه شئون زندگی می‌توان ملاحظه نمود. طوری‌که احزاب سیاسی، احزاب قومی و محلی‌اند، ادارات مختلف دولتی و محلات و مناطق شهری عمدتاً ترکیب قومی دارد. هویت اتنیکی تأثیر خود را بر فرهنگ و ورزش نیز برجا گذاشته است. قومیت برای ساکنین کشور نقش کتگوری‌هایی را داشته که افراد فقط در چهارچوب آن می‌توانند خود را تعریف کنند. افغانستان یکی از محدود کشورهای جهان است که بنا بر موقعیت جغرافیایی و تحولات سیاسی در درازنای تاریخ گروه‌های اتنیکی بیشتری را در خود جا داده است. «این کشور در زمره‌ی کشورهایی با بیشترین تنوع قومی است» (بنجامین دوبو، دانشگاه پنسلوانیا). بنجامین دوبو همچنین متوجه شده است که در کنار تنوع اتنیکی نقش قلمرو و محل زیست در افغانستان از هر جای دیگر در جهان مهم و تعیین‌کننده است. افغانستان خانه‌ی چندین گروه قومی مانند پشتون، تاجیک، هزاره، ازبیک، ترکمن، ایماق، قرغیز، عرب، بلوچ، قزلباش، پشه‌ای، نورستانی و پامیری وغیره است و تقریباً هریک از گروه‌های قومی در قلمرو خاص زندگی می‌کنند. هویت قومی با شکل‌گیری قومیت‌های متعدد در افغانستان پا به‌عرصه‌ی وجود نهاده است. این‌که از چه زمانی هویت‌های قومی جاگزین هویت‌های طایفوی و خانوارهای بزرگ شده‌اند، موضوع بررسی ما را در این‌جا نمی‌سازد، اما پیدایش و بهره‌برداری از قومیت با به‌میان‌آمدن دولت‌های مدرن هم‌زمانی دارد. قدر مسلم این است که هرقدر به گذشته و به جامعه‌ای با ساختار فیودالی و ملوک‌الطوایفی برگردیم، هویت‌های قومی بیشتر شکل طایفوی و قبیلوی به‌خود می‌گیرند. این هویت‌ها کماکان به درجات متفاوت هم‌اکنون در میان قومیت‌های موجود افغانستان به حیات خود ادامه می‌دهد که در میان بعضی از اقوام هویت‌های تیره‌یی و طایفوی نیرومندتر از دیگران است. هویت‌های متفاوت قومی که به درجه‌ی رشد و توسعه‌ی اقتصادی، سیاسی و فرهنگی یک جامعه بستگی دارد، یک امر غیرمعمول و مشکل‌آفرین نیست و مسأله‌ی اتنیکی تقریباً در همه کشورها و جوامع بشری وجود دارد اما آنچه مسأله‌ی قومی را در افغانستان مشکل‌آفرین نموده، اهمیت سیاسی آن است. خواست و منافع قوم زمینه و دستاویز مهم است که ناسیونالیست‌های قومی در جدال قدرت از آن بهره می‌برند. پرسشی که بلادرنگ می‌تواند در ذهن مطرح گردد این است که آیا این گروه‌های ناسیونالیست قومی‌اند که مسأله‌ی قومی را در مرکز مسایل سیاسی ارتقا داده است یا سوژه‌ی حاد قومی به این ناسیونالیست‌ها فرصت داده است تا با تمسک به آن به رهبران و عناصر تأثیرگذار در صحنه‌ی سیاسی افغانستان تبدیل گردند؟ بالاتر اشاره شد که تنوع قومی و نژادی در یک جامعه به‌تنهایی چالشی به‌شمار نمی‌رود و در جامعه‌ی پیشرفته این مسأله جزء فرصت در رشد و شکوفایی اجتماعی است. آنچه تنوع نژادی را به امر مثبت یا منفی درمی‌آورد، نحوه‌ی برخورد با این پدیده است. تأمین حقوق برابر شهروندی بدون درنظرداشت تعلق اتنیکی، تنوع قومی را به امر مثبت تبدیل می‌کند اما پدیدآمدن شهروندان درجه یک و درجه دو نظر به تعلق قومی، نژادی و دینی، این مسأله را به امر منفی مبدل می‌سازد. در جوامعی که تنوع اتنیکی و نژادی مورد سوءاستفاده‌های ناسیونالیست‌ها و طبقات حاکم قرار می‌گیرد، اقوام بهتر و بدتر و هیرارشی اتنیکی شکل می‌پذیرد، موجودیت تعدد قومی مانع بر پیشرفت سیاسی و اجتماعی است. برتری و فروتری قومی به تشدید هویت جمعی در احاد جامعه کمک می‌کند و هرگاه این وضعیت جنبه‌ی مادی و تاریخی یابد و به‌طور سیستماتیک توسط نهاد و مرکز قدرت در عمل به اجرا گذاشته شود، به یک تضاد هویتی تبدیل می‌گردد. تضادی که می‌تواند با پیامدهای ناگواری همراه باشد. در افغانستان تضادهای اتنیکی سابقه‌ی تاریخی دارد. رژیم‌های مستبد و قوم‌گرا در گذشته تضادها و بی‌اعتمادی‌های اتنیکی را ایجاد و تعمیق بخشیدند. به‌خصوص امیر عبدالرحمن با ایجاد دولت مرکزی مستبد و با سرکوب خونین مخالفان و از جمله پاک‌سازی قومی در بخش‌هایی از هزاره‌جات، مسلمان‌سازی در نورستان و اسکان ناقلین در شمال کشور، پروسه‌ی «پشتون‌سازی» را به اجرا گذاشته و زخم‌های تاریخی خونین را به یادگار نهاد. این سیاست در رژیم‌های بعدی کماکان ادامه یافت و در فوق به رشد ناسیونالیسم افغانی بعد از جنگ دوم جهانی پرداخته شد. با کودتای ۷ ثور و سپس بروز شورش‌های مسلحانه و به‌میان‌آمدن مناطق آزاد تحت حاکمیت گروه‌ها و دسته‌های محلی، وضعیت و روابط قومیت‌های ساکن افغانستان را دستخوش تحول کرد. قلمروهای مجزای گروه‌های قومی یکی از عوامل مهم در شکل‌گیری حکومت‌های تحت رهبری گروه‌های سیاسی و نظامی محلی-قومی بود و از بدو تأسیس روحیه‌ی قومی در این نهادها و مناطق موج می‌زد. احزاب و گروه‌های جهادی و اسلامی به‌طور کلی ترکیب قومی و محلی یافتند مثلاً حزب اسلامی پشتون‌ها، جمعیت اسلامی تاجیک‌ها، حزب وحدت هزاره‌ها و جنبش ملی اسلامی ازبیک‌ها و ترکمن‌ها را نمایندگی می‌کردند. دولت حزب دموکراتیک خلق که با شعار دفاع از کارگران و دهقانان زمام امور را به‌دست گرفته بود، در «مرحله‌ی تکاملی انقلاب ثور» به ملی‌گرایی و ایجاد «جبهه‌ی پدروطن» رو آورد. سیاست‌های «ملی‌گرایانه»ی این جریان در عمل بی‌نتیجه ماند و سرانجام این حزب و رژیم به ناسیونالیسم قومی یا قوم‌گرایی متوسل گردید.برگزیدن این سیاست برای رژیم غرض بقا و جذب نیرو به یک امر اجتناب‌ناپذیر درآمده بود. شوراهای و ملیشه‌های قومی به‌خصوص از قومیت‌هایی که در گذشته سهم ناچیزی در قدرت داشتند، سر بلند نمودند. سیاستی که سرانجام زمینه‌ی فروپاشی حاکمیت و موجودیت آن‌ها را در پی داشت.
۲.۴. ناسیونالیسم چپ
گرچه ناسیونالیسم امروز به‌طور کلی در کتگوری گرایش راست سیاسی قرار می‌گیرد اما ناسیونالیسم در آغاز در قرن نزده از لحاظ سیاسی در جناح چپ قرار می‌گرفت. چون‌که ناسیونالیسم برخلاف سلطنت و مذهب سعی می‌کرد جامعه را به‌سوی پیشرفت و مدرنیسم رهنمون گردد. ناسیونالیسم بعداً به دو جناح منقسم گردید: ناسیونالیسم مدرنیست که خواهان یک دولت متمرکز مرکزی بود و ناسیونالیسم فرعی sub-state nationalismکه ازسنت دفاع می‌نمود و از لحاظ سیاسی در کتگوری راست قرار می‌گرفت. بعد از جنگ دوم جهانی با ظهور جنبش‌های آزادی‌خواهانه‌ی ملی در جهان ناسیونالیست‌های فرعی در کشورهای پیشرفته به گرایش متفاوت از چپ تا راست تقسیم گردیدند (Erk, 2019).چپ افغانستان مانند بسیاری از چپ‌های کشورهای در حال توسعه، یک نیروی ترقی‌خواه و ملی‌گرا بوده است. مدرنیست و ملی‌گرای که خود را متعهد به مبارزه‌ی طبقاتی و نجات توده‌های زحمت‌کش نیز می‌دانستند. ملی‌گرایی و مدرنیسم که قبل از همه در مطالبات و برنامه‌های اقتصادی و سیاسی آن‌ها، مانند اصلاحات ارضی، برابری و آزادی برای زنان، مبارزه با ستم ملی، مبارزه با بی‌سوادی و پلان‌های اقتصادی وغیره به‌روشنی بازتاب یافته است. مدرنیسم و ناسیونالیسم چپ کشورهای پیرامونی عمدتاً محصول عوامل زیر بوده است: ۱) پیشرفت و صنعتی‌شدن کشور هدف اصلی این چپ را تشکیل می‌داده است. رشد و ترقی اگر از سویی بیان‌گر نیاز و مطالبه‌ی عمومی به‌ویژه نسل جوان و تحصیل‌کرده به‌شمار می‌آمد که اعضا و هواداران احزاب و سازمان‌های چپ نیز شامل آنان می‌گردیدند، اما از سوی دیگر مارکسیسم کلاسیک توجیه تیوریک آن را فراهم می‌نمود. گرایش غالب از مارکسیسم کلاسیک در این دوره، یک رویکرد دیترمینیستی از تاریخ و تحولات اجتماعی بود و اقتصاد و رشد نیروهای مولده به‌ویژه صنعت، اساس هرگونه تحولی پنداشته می‌شد. این‌گونه دیدگاه درمیان گرایش چپ افغانستان یک دیدگاه غالب بوده است. مبارزه‌ی ملی ضدامپریالیستی از شاه ‌بیت‌های مهم سیاست و نگرش چپ این دوره بود که توجیه تیوریک خود آن در این گفته خلاصه می‌شد: «مبارزه‌ی ملی در نهایت طبقاتی است». در این بیان ملی‌گرایی غیرطبقاتی، مبارزه‌ی ملی به هدف و خواست اصلی گرایش چپ ارتقا می‌یابد. ۲) چپ سنتی محصول شرایط بعد از جنگ دوم جهانی و اوج‌گیری جنبش‌های ملی در سطح جهان است. مدل رشد اقتصادی اتحاد شوروی و پلان‌های اقتصادی پنج‌ساله الگوی موفق در پروسه‌ی سریع صنعتی‌شدن و رشد اقتصادی کشورهای درحال توسعه به‌شمار می‌رفت. این مدل رشد اقتصادی در کنار رفرم‌های اقتصادی به‌نفع اقشار و طبقات فرودست جاذبه‌ی اصلی نیروهای ملی و ترقی‌خواه را به گرایش چپ و سوسیالیسم تشکیل می‌داد. ۳) چپ سنتی بنا بر ماهیت ملی‌گرایانه‌ی خود یک چپ ضدامپریالیستی بوده است. امپریالیسم از دید این چپ عامل اصلی تمام بدبختی‌ها و نابرابری‌ها پنداشته می‌شود. درک چپ سنتی از امپریالیسم نه یک درک مارکسیستی و طبقاتی بلکه یک درک کاملاً ملی‌گرایانه و مذهبی بوده است. امپریالیسم به‌حیث عامل اصلی شر و از لحاظ تحلیلی در بهترین حالت به بُعد سیاسی و تجاری آن تقلیل می‌یافت و فهم چپ از امپریالیسم بیشتر با سرمایه‌داری دوران کلونیالیسم قرن نزده شباهت دارد. اما کودتای ۷ ثور و به قدرت رسیدن حزب دموکراتیک خلق و پیامدهای آن که کشور را به صحنه‌ی مداخلات قدرت‌های امپریالیستی تبدیل نمود، پراتیکو تحلیل ضدامپریالیستی چپ با واردشدن متغییرهای تازه با توجیهات و بحران‌های جدی مواجه گردید. ناسیونالیسم چپ به‌طور کلی از یک ناسیونالیسم مدنی نمایندگی می‌کرد که در آن منافع ملی بیان‌گر منافع کشوری و همه اقوام ساکن کشور می‌شد. اما عدم گرایش ناسیونالیسم اتنیکی در میان احزاب و سازمان‌های چپ را نمی‌توان منتفی دانست و این حقیقت را از ترکیب اعضا و کادرهای آن‌ها می‌توان استنباط نمود. به‌طور تاریخی رهبران احزاب و سازمان‌های چپ سابقه‌‌ای ناسیونالیستی داشتند. نور محمد تره‌کی، رهبر حزب دموکراتیک خلق افغانستان، در گذشته از رهبران اصلی «ویش زلمیان» بود و این حزب در عمل ادامه‌دهنده‌ی همان سیاست ناسیونالیسم اتنیکی به‌شمار می‌آمد. جریان شعله جاوید و سازمان‌های برخاسته از آن به‌گونه‌ای ادامه‌دهنده‌ی راه «ندای خلق» عبدالرحمن محمودی بودند. تنها شاخه‌ای از چپ که صریحاً به حل مسأله‌ی اتنیکی به‌حیث موضوع اصلی تأکید داشت، دسته‌ای موسوم به «ستم ملی» تحت رهبری طاهر بدخشی بود که از ناسیونالیسم اتنیکی اقوام تحت ستم افغانستان دفاع می‌نمود. پس از جنگ و بحران سیاسی، با بی‌اعتباری ناسیونالیسم مدنی چپ، ناسیونالیسم اتنیکی پررنگ‌تر گردید، ناسیونالیسمی که در ازهم‌متلاشی‌نمودن حزب و دولت نجیب‌الله خود را به‌خوبی به نمایش گذاشت. آغاز جنگ داخلی و نیابتی و برجسته‌شدن نقش قدرت اصلی جهانی در این منازعه ملی‌گرايی ضدامپریالیستی چپ از هردو جناح، پوزیسیون و اپوزیسون، رنگ باخت. واقعیت عینی دیگر با ادعای آن‌ها در دفاع از ملت و میهن قابل توجیه نبود. چپ به‌خصوص چپِ در قدرت جز اطاعت و فرمان‌برداری از حامی قدرتمند خود یعنی اتحاد شوروی چاره‌ای نداشت و رهبران حزب خلق و پرچم دوستی و فرمانبرداری از «همسایه‌ی بزرگ شمالی» را عین وطن‌پرستی می‌نامیدند. از این زمان به بعد منطق جنگ، قدرت و بقای سیاسی به‌حیث فاکتور مهم در برنامه و پراتیک آن‌ها کسب اولویت نمود. چپِ در قدرت با ادامه‌ی جنگ شعارها و مطالب سیاسی ضدارتجاعی و مدرنیستی را با ملی‌گرایی رنگ‌باخته و مذهب‌دوستی ریاکارانه تعدیل نمود. چپ اپوزیسیون اگر می‌توانستند شرکت خود در جنگ را با ملی‌گرایی و دفاع از میهن توجیه نماید، اما همسویی با تنظیم‌های جهادی و حامیان امپریالیستی آن‌ها به‌مشکل می‌توانستند قابل دفاع باشد. برای جناح‌هایی از چپ که به «تیوری سه جهان» باور داشتند، همسویی خود باغرب در برابر شوروی به‌حیث خطرناک‌ترین قدرت امپریالیستی را به‌گونه‌ی نادرستی می‌توانستند توجیه تیوریک نمایند. عدم کلیت‌نگری انقلابی و مارکسیستی و پافشاری یک‌جانبه بر نگرش ملی‌گرایی ضدامپریالیستی در دوره‌ی پسا-طالبی در کشور نیز چالش‌آفرین بوده است. مبارزه‌ی ضدامپریالیستی در غیاب مبارزه‌ی طبقاتی و مبارزه‌ی دموکراتیک در شرایط امروزی جهان فاقد کم‌ترین اعتبار و اهمیت مبارزاتی می‌باشد. جنگ و بحران سیاسی ناشی از آن، میلیون‌ها انسان را به عرصه‌ی سیاسی سوق داد و احزاب اسلامی خصلت قومی و محلی به‌خود گرفتند و حکومت حزب وطن به بسیج و سازماندهی قومی روی آورد. دولتْ ملیشه‌های قومی را شکل داد و شوراها و وزارت قومی ایجاد نمود. چپ پوزیسیون برای حفظ قدرت نیروی بالقوه‌ی اتنیکی و قومی را به خدمت گرفت و آن را تقویه کرد. احزاب جهادی در این مسأله رویه‌ای مشابه را انتخاب نمودند چون اسلام و حکومت اسلامی دیگر آن جذبه و قدرت بسیج قبلی را از دست داده بود. قوم‌گرایی و عوامل دیگر حزب و دولت نجیب را به‌سوی نابودی سوق داد و چپ به‌طور کلی به‌جز بخش ملی‌گرای آن به تضادهای قومی و راه‌حل آن در عمل وقعی چندان نمی‌گذاشتند. حزب دموکراتیک خلق و یا حزب وطن برای حفظ و دوام قدرت به این مسأله رو آورد اما سازمان‌های چپ اپوزیسیون دچار چنین مجبوریت نبودند و به درجات کمی از «سونامی» قوم‌گرایی در دهه‌ی نود میلادی صدمه دیدند. خلاصه چپ افغانستان که فلسفه‌ی وجودی‌اش بر ملی‌گرایی و ترقی‌خواهی بنا یافته بود با به قدرت رسیدن شاخه‌ای از آن و پیامدهای ناشی از آن از جمله جنگ و مداخله‌ی قدرت‌های بزرگ و موضع‌گیری‌شان از این وجهه و هویت بارز خود محروم گردیدند. رویکرد تاکتیکی و استفاده‌ی ابزاری از مسأله‌ی قومی در مبارزات قدرت در نهایت بهای سنگینی برای چپ حاکم در پی داشت. چپ و کمونیست‌های افغانستان به‌جز جناح موسوم به «ستم ملی» در برخورد با این واقعیت در عین عدم صراحت سیاسی، آن را به‌گونه‌ای در تقابل با مبارزه‌ی طبقاتی می‌دانستند. تقلیل‌گرايی طبقاتی و ملی‌گرایی غیرطبقاتی از مسأله یک رویکرد و تحلیل غیردیالکتیکی از واقعیت اجتماعی است، واقعیتی که از کلیت روندهای پیچیده‌ای از تضادهای متنوع شکل می‌یابد. همزمان با ضعف ناسیونالیسم چپ، ناسیونالیسم دینی در فضای سیاسی کشور با تبعات خود برجسته‌تر گردید.
۳.۴. ناسیونالیسم اسلامی
ناسیونالیسم اسلامی یک ملی‌گرایی دینی است اما ناسیونالیسم اسلامی افغانستان در عین شباهت با ناسیونالیسم دینی در کل، ویژگی‌های خود را دارد و یکی از مشخصات بارز آن اتنیکی‌بودن آن است. با آن‌که اسلامیست‌ها با یک ارتش خارجی و نیروهای تحت حمایت آن در جنگ بودند اما به چند دلیل نتوانستند در پررنگی گفتمان ملی سهمی ایفا کنند: یک، اسلامیست‌ها سعی در تبدیل جنگ به جهاد یا جنگ ایدئولوژیک داشتند و ملی‌گرایی را به‌طور کلی یک نگرش الحادی و غیراسلامی می‌دانستند. آن‌ها به بُعد‌‌ ایدئولوژیک مسأله یعنی تقابل اسلام با کمونیسم تمایل داشتند. دو، اسلامیسم خود پرورده و وابسته‌ی قدرت‌های غیر ملی، اعم از کشورهای منطقه و قدرت‌های امپریالیستی بودند و این وابستگی که بیشتر جنبه‌ی مالی و نظامی داشت، امکان چندانی برای ملی‌گرایی آن‌ها در عمل به‌جا نمی‌گذاشت. نکته آخر این‌که ترکیب قومی و خاستگاه اجتماعی آن‌ها که در روند جنگ شکل یافته بود، به تقویت گرایش قوم‌گرایی آن‌ها کمک نمود. اسلامیست‌ها با قوم‌گرایی از چند جهت در همسویی قرار داشتند: از لحاظ فکری در اسلام طایفه و قوم یک امر طبیعی تلقی می‌شود و در قرآن به آن اشارات زیادی شده است و نیز ایده‌های اسلامی در دورانی تدوین گردیده است که تیره و طایفه یک واقعیت مسلم تلقی می‌شد.با آن‌که اسلامیسم در کل یک پدیده‌ی امروزی است اما تفسیر آن‌ها از ملت، آن‌ها را جزئی از راست‌ترین و محافظه‌کارترین گرایش‌های سیاسی قرار می‌دهد و تفسیر سیاسی و مذهبی آنان به بستر اجتماعی و تاریخی جغرافیای خاص بستگی دارد. اسلامیست‌ها در کشورهای پیشرفته با مناسبات اندک قبیلوی و قومی گرایش به قوم‌گرایی ندارند اما برعکس در جوامعی با این مناسبات، مانند افغانستان، از آن سود سیاسی می‌برند. باید به این امر اذعان نمود که ایدئولوژی دینی علی‌رغم مطلق‌گرایی‌اش نمی‌تواند مستقل از سیر تاریخی و تعلق جغرافیایی باشد. اسلامیست‌ها در پراگماتیسم سیاسی خود قوم‌گرایی سیاسی را در ایجاد و حفظ پایگاه اجتماعی ضروری و مهم تشخیص دادند و آن را در عمل به کار بستند و از همین‌روست که گروه‌های اسلامیست به‌طور عمده در خدمت گروه‌های انتیکی متفاوت قرار گرفتند. با تبدیل‌شدن احزاب اسلامیست به احزاب اسلامی و قومی، تضادهای قومی در افغانستان وارد مرحله‌ی تازه‌ای شد. منازعه‌ی داغ قدرت میان گروه‌های مسلح جهادی با تضاد دیرینه و تاریخی میان اقوام، منجر به جنگ داخلی و خونین گردید. ادامه‌ی جنگ تلفات جانی و مالی و آوارگی زیادی در پی داشت. حاکمیت‌های محلی احزاب جهادی و قومی به انارشیسم سیاسی و مشکل تأمین امنیت شهروندان منجر گردید. جنگ‌های داخلی مشروعیت سیاسی این گروه‌ها را نزد اکثریت قاطع جامعه به‌شدت خدشه‌دار نمود و به ناامیدی گسترده از آنان در فضای سیاسی دامن زد. در یک چنین اوضاعی، امنیت جان و مال شهروندان به مبرم‌ترین خواست و نیاز سیاسی صعود کرد. با شکست «کثرت‌گرایی» اسلامی، شرط ذهنی راه‌حل سرکوب‌گرانه برای اعاده‌ی امنیت و نظم به سیاق دیرینه راه به جلو باز نمود. شرایط مادی و ذهنی برای ظهور یک جنبش تمامیت‌گرای خشن نظامی یا به عبارت گرامشی «قیصرگرایی» پوپولیستی فراهم گردید. این نیروی خشن و تمامیت‌گرا نیرویی جز جنبش طالبان نبود، جنبشی که منطق تاریخی یک چنین حرکت را در حد لازم در خود داشت و ظهور جنبش طالبان در این برهه‌ی زمانی حدوث یک ضرورت بود که در نتیجه‌ی تحولات سیاسی و پراتیکی آن دوره رخ می‌داد. طالبان یک جنبش دینی فاشیستی است. پایگاه اجتماعی، ترکیب قومی، خواست سیاسی و عملکرد طالبان همه و همه ماهیت قومی-قبیله‌یی و رسالت بازگشت به مناسبات تک‌قومی گذشته را بازتاب می‌دهد. اسلامیسم طالبانی امتزاج اتنیکی و مذهبی است که هویت و مشخصات یک فاشیسم دینی را رقم زده است. اصطلاح جدید فاشیسم اسلامی «Islamofascism»که در سال‌های اخیر مورد پذیرش تعداد زیادی از دانش‌پژوهان علوم اجتماعی قرار گرفته است، در مورد طالبان مصداق کامل دارد. فاشسیسم اسلامی با به‌وجودآمدن اسلامیسم به‌مثابه یک رویکرد و مکتب فکری و ایدئولوژیک در پایان دهه‌ی بیست میلادی با تأسیس اخوان‌المسلمین به‌رهبری حسن البنا در مصر پا به عرصه‌ی وجود نهاد. پیدایش اسلامیسم مصادف است با پیدایش جنبش فاشیستی در اروپا که عوامل و زمینه‌های شکل‌گیری این دو گرایش نیز شباهت زیادی به‌هم دارند. درادامه به عوامل و شرایط پیدایش فاشیسم بر می‌گردیم اما ابتدا به شباهت‌های این دو گرایش توجه کنیم. از میان خصوصیات مشترک آن‌ها دو مشخصه که از مشخصات اصلی فاشیسم و اسلامیسم به‌شمار می‌رود، تمامیت‌گرایی و سیاست مذهبی است. فاشیسم و اسلامیسم هردو یک جنبش و نگرش توتالیتر یا تمامیت‌خواه‌اند، هردو جنبش خواهان کنترل کامل دولت بر همه شئون زندگی و از جمله زندگی فردی است. سیاست مذهبی یا مذهب سیاسی دومین مشخصه‌ی اصلی فاشیسم و اسلامیسم است. فاشیسم سکولار غربی برخورد مذهبی با سیاست داشته است و با ایدئولوژیک‌کردن و تقدس‌بخشیدن به سیاست، سیاست را جنبه‌ی دینی می‌دهد درحالی‌که اسلامیسم از دین استفاده‌ی سیاسی می‌بَرَد. برخورد مذهبی با سیاست یا تلفیق سیاست و دین که فاشیست‌ها و اسلامیست‌ها در پی تحقق‌بخشیدن آن‌اند، اختراع خود آن‌ها نیست و این شیوه از لحاظ تاریخی از انقلاب فرانسه به میراث مانده است. فاشیسم و اسلامیسم هردو فراوردهای مدرنیته‌اند که بر افکار گذشته و سنت‌ها بنا یافته‌اند. در سازماندهی و شیوه‌های کار نیز باهم شبیه‌اند: ملیتاریسم، خشونت، ارعاب و سازمان و حزب ملیشایی و نظامی. رژیم‌های فاشیستی و اسلامیستی مانند احزاب آن‌ها بر خشونت و نظامی‌گری استوارند و با یکسان‌سازی قوم و نژاد خودی، پاک‌سازی دیگران را به اجرا می‌گذارند. شباهت‌های فاشیستی و اسلامیستی نه یک پدیده‌ی تصادفی که ریشه در منطق پیدایش این دو جریانِ ظاهراً متفاوت و ماهیتاً یکسان دارد. منطق مادی فاشیسم و اسلامیسم در سطح ماکرو به شرایط بحرانی سیاسی و اقتصادی جامعه ارتباط می‌یابد. بحران سیاسی به زمانی گفته می‌شود که دیگر ابزار و وسایل معمول حاکمیت سیاسی جامعه‌ی بورژوایی مانند حزب، پارلمان، دموکراسی، جبهه‌ی سیاسی وغیره کارآیی خود را در اداره‌ی جامعه از دست می‌دهند. در غیاب جنبش و نیروهای سیاسی و اجتماعی پیشرو از یکسو و حضور نیرومند نیروها و اقشار ارتجاعی جامعه از سوی دیگر زمینه‌ی یک چنین جنبش مساعد می‌گردد. فاشیسم همانند اسلامیسم با ترس از و الگو قراردادن نیروهای انقلابی و پیشرو پا به عرصه‌ی وجود می‌نهند و جنبشی را شکل می‌دهند که در نقطه‌ی مقابل جنبش انقلابی سوسیالیستی و آزادی‌بخش قرار دارد. الگوی فاشیسم اروپایی بلشویسم بود و برخلاف بلشویسم در جهت منافع مرتجع‌ترین نیروهای سیاسی و اجتماعی تلاش می‌کردند. الگوهای اسلامیسم نیز احزاب چپ و انقلابی بودند اما خود این جریان در نقطه‌ی مقابل چپ مدافع منافع طبقات و نیروهای ارتجاعی و حاکم اجتماعی بوده‌اند. شکل‌گیری طالبان به‌حیث یک جریان سیاسی مذهبی با حاکمیت حزب دموکراتیک خلق آغاز گردید که با بحران حاکمیت احزاب جهادی-قومی وارد مرحله‌ی جدید تکاملی خود گردیدند. اگر راه و شیوه‌ی قهری و تحول سریع و انقلابی وجهه مشخصه‌ی مشترک هردو گرایش متخاصم است، اما فاشیسم و اسلامیسم برخلاف نیروهای چپ و سوسیالیست به‌جای آینده به گذشته نگاه دارند و در پی برقراری نظم و عظمت گذشته و در حال زوال با شکل و فرم تازه‌ای می‌باشند. در بالا اشاره شد که احزاب جهادی افغانستان که هریک عمدتاً به مدافع منافع قوم و نژاد معینی درآمده‌اند و به‌گونه‌ای در پی تعریف مناسبات قومی جدیدی در جامعه و حاکمیت بودند.جریان موسوم به طالبان طوری‌که گفته شد با ترکیب تک‌قومی با گرایش شدیداً اسلامیستی برای برقراری نظم سیاسی گذشته که اینک در معرض تهدید قرار گرفته بود، پا به عرصه‌ی فعالیت نهاد. این جریان ارتجاعی در همه موارد با تعبیر و توجیه دینی در دفاع از گذشته در شکل جدیدی از یک حکومت خشن اسلامی ظاهر گردیده است. جنبش خشن و فاشیستی طالبی، با عناصری در عمل به اجرا گذاشته می‌شد که در عین درک محدود این جانبازان سیاسی و دینی، در عمل دگم‌ترین معتقدان دینی و قومی‌اند. منبع انسانی اصلی و اولیه‌ی طالبان را تا کنون مدارس دینی پاکستان و افغانستان تشکیل داده است و در این مدارس کودکان بی‌بضاعت و بی‌سرپرست توسط ملاهای متعصب و دگماتیک به‌گونه‌ای تدریس و تربیه می‌شوند که به‌راحتی می‌توانند در اختیار جنبش فاشیستی دینی که به پیروان باورمند و جزم‌گرا نیازمند است، قرار گیرند. اوضاع نابسامان سیاسی و شرایط بد اقتصادی این منبع انسانی را به کارخانه‌های تولید طالب تحویل می‌دهد. کودکان و نوجوانان در این محیط شست‌وشوی مغزی می‌شوند و مدارس طالب‌پرور دیسکورس خاص از دین را به خورد آن‌ها می‌دهند. نظریه‌ی تحلیل گفتمان ذهنیت اجتماعی شکل‌گیری ذهنی طالبی را در سطح میکرو به‌خوبی توضیح می‌دهد. در این تحلیل اولاً باید به‌طور کلی رابطه میان واقعیت و زبان را مورد توجه قرار داد. دوم این‌که باید دید واقعیت چگونه در ذهنیت فردی مورد تفسیر قرار می‌گیرند. سوم این‌که این تفسیر واقعیت در ذهن تحت مدل‌های ذهنی صورت می‌پذیرد که ساختار اجتماعی آن فردی نبوده بلکه اجتماعی‌اند. چهارم این‌که این ساختار اجتماعی فهم واقعیت، در یک فرایند تاریخی با قدرت و منابع آن در پیوند نزدیک قرار دارد. زبان و فعالیت زبانی در دسترسی و درک واقعیت اجتماعی، تأثیر و اهمیت به‌سزایی دارد. زبان نه‌تنها واقعیت ازپیش‌موجود را منعکس می‌سازد، بلکه در ایجاد تفسیری از واقعیت موجود سهم مهم دارد. زبان دینی مدارس و محیط طالب‌پرور حول دیسکورس دگماتیک و تقلیل‌گرایانه‌ای از دین می‌چرخد. گفتمان طالبانی از جهان، جامعه و فرد، یک درک و تفسیر ساده‌انگارانه و مبهم دوآلیستی سیاه و سفید است. جهان، جامعه و فرد به خوب و بد (اسلام و کفر) مطلق تقسیم می‌شوند و تعیین وظیفه نیز حذف و نابودی بد و پیروزی خوب که همان اسلام موردنظرشان است خلاصه می‌شود. خوب یا اسلام در نهایت پیروز است. تفاوتی ندارد که این پیروزی برای فرد در شکل غازی یا شهید متحقق گردد. این تفسیر دینی ساده‌انگارانه و غیرانتقادی از واقعیت در ذهنیت طالبی به کمک مدل‌های ذهنی دینی و قبیلوی عقب‌مانده، باور فردی طالبی را تولید می‌کند. مدل ذهنی که قبلاً در یک محیط اجتماعی مذهبی، قومی و روستایی تکوین یافته است. آموزش دینی طالب در یک مدرسه‌ی دینی و یا هر محیط طالب‌پروری دیگر در ذهن احاد طالب نهادینه می‌شود. مدل‌های ذهنی طالبان عمدتاً دو منبع دارد: یکی گفتمان دینی بنیادگرایی جدید اسلامی که از مکتب فکری «دیوبندی» منشأ می‌گیرد و دوم سنت‌ها و گرایشات قبیلوی و قومی. این منابع ذهنیِ طالبی ساخته و محصول اجتماعی و تاریخی‌اند که با تعقیب رد پای تاریخی آن ساختار فکری، نقش پای قدرت به‌خوبی پیداست. اسلامیسم دیوبندی با افول حکومت اسلامی مغل در هند برای احیای مجدد قدرت سیاسی نظام اسلامی پدیدار شد که بعداً به یک گفتمان تازه تبدیل گردید. گرایشات قومی و طایفوی طالبان به برتری‌طلبی قومیت پشتون و در مرکز آن قبیله‌ی نیرومند درانی رابطه دارد که در سه قرن اخیر خود را مالک و فرمان‌روای برحق و بلامنازع این سرزمین می‌دانسته‌اند. خلاصه دیسکورس طالبی از دین و قدرت بر بستر یک بحران شدید سیاسی و ساختاری شکل گرفته که با پشتوانه‌ی فکری و فرهنگی دینی-تباری شکل مشخصی از فاشیسم مذهبی را به‌وجود آورده است. فاشیسمی که بیست سال قبل در اثر مداخلات آمریکا و غرب شکست خورد اما با ادامه‌ی بحران سیاسی و تقویت ناسیونالیسم قومی بار دیگر در برابر حکومت دینی و قومی افغانستان سر بلند نموده و در پی کسب مجدد قدرت سیاسی می‌باشد. ناسیونالیسم حکومت موجود افغانستان عمدتاً به ناسیونالیسم اتنیکی خلاصه می‌شود و از ملی‌گرایی افغانی در شکل گذشته‌ی آن چیزی باقی نمانده است. از رژیمی که در نتیجه‌ی مداخله‌ی مستقیم و پروژه‌ی امپریالیسم جهانی به‌میان آمده است و تاکنون به حمایت این قدرت‌ها وابستگی دارد، نمی‌توان ملی‌گرایی وطن‌پرستانه را انتظار داشت. ناسیونالیسم اتنیکی اقوام مختلف افغانستان در این دوره تقویت و به‌طور رسمی در ساختار سیاسی وارد گردیده‌اند. دولت دینی اتنیکی موجود اگر از یکسو بیان‌گر وضعیت سیاسی و اجتماعی موجود افغانستان است اما از سوی دیگر این وضعیت چندین قومی، مؤثریت و همسویی رژیم را در چالش‌های فرارویش با دشواری‌های زیادی مواجه نموده است. برای اولین بار در تاریخ افغانستان دو فرد در یک روز سوگند ریاست‌جمهوری را انجام دادند که در عقب یک چنین افتضاح سیاسی، تضادهای اتنیکی و تمایل قدرت‌های بیرونی ذی‌دخل بود. تضادهایی که به طالبان و حامیان آن‌ها فرصت داده است تا به‌منظور کسب کامل قدرت خود را آماده سازند. به‌رسمیت‌شناختن موجودیت و حقوق اقوام افغانستان یک گام مثبت است اما اگر یک چنین به‌رسمیت‌شناسی وسیله‌ی معامله و کشمکش‌های ناسیونالیست‌های رنگارنگ برای کسب قدرت و امتیازت بیشتر صورت گیرد، می‌تواند به خلق وضعیت دهه‌ی نود میلادی منجر شود. اینک با مسجل‌شدن برنامه‌ی بیرون‌شدن ناتو و آمریکا از افغانستان، وضعیت و آینده‌ی سیاسی کشور وارد یک مرحله‌ی حساس شده و با چشم‌اندازهای متفاوت مواجه است. آیا تاریخ تکرار می‌شود و این کشور وارد مرحله‌ی جدیدی از جنگ داخلی خواهد شد و یا نیروهای طرفدار جمهوریت با همسویی بیشتر از چنین سناریویی جلوگیری خواهند کرد؟ هردو سناریوی نام‌برده ممکن است رخ دهد با آن‌که صف «جمهوریت» از شانس و امتیازات بیشتر ملی و بین‌المللی در این رویارویی برخوردار است. آیا در این نقطه‌ی عطف تاریخی جدید، تقابل مدرنیسم و سنت‌گرایی، بازهم ارتجاع و سنت‌گرایی پیروز میدان خواهد شد و یا این بار مسیر تاریخ به‌گونه‌ی دیگری رقم خواهد خورد؟
۵. نتیجه‌گیری
یک نگاه اجمالی به تبیین مقوله‌ی ملی در مارکسیسم نشان‌دهنده‌ی این است که این مقوله مانند پدیده‌ی دین یک عینیت ساده‌ای نیست و شناخت بهتر از این مسأله طی یک پروسه‌ی نسبتاً طولانی حاصل شده است. مارکسیسم کلاسیک به‌طور عمومی از یک درک تقلیل‌گرایانه‌ی طبقاتی در مسأله‌ی ملی رنج می‌برد و با اوج‌گیری جنبش‌های ضداستعماری و انقلاب‌های ملی اهمیت این مسأله و چگونگی برخورد با آن نیز افزایش یافت. برخورد گرایش انقلابی مارکسی به این مسأله مانند لنین عمدتاً یک برخورد تاکتیکی و دیالکتیکی برای اتحاد طبقه‌ی کارگر و پیروزی انقلاب سوسیالیستی بوده است. راه‌حل دموکراتیک مسأله‌ی ملی در یک کشور چند ملیتی با تبیین اتوباوئر که با استقلال فرهنگی و نه سیاسیِ ملت‌ها موافقت دارد، سازگاری بیشتری دارد. گرچه طبقه و مبارزه‌ی طبقاتی یک موضوع مرکزی در مارکسیسم است اما این مطلب به‌معنی آن نیست که هویت‌ها و روابط اجتماعی غیرطبقاتی مانند ملت، نژاد، قوم و جنسیت می‌تواند به‌شکلی در هویت طبقاتی خلاصه شوند. یا به‌عبارت دیگر اتونومی روابط اجتماعی و هویت مبتنی بر آن در ضمن داشتن رابطه‌ی دیالکتیکی با طبقه نمی‌تواند به هویت طبقاتی تقلیل یابند. ملت با رویکرد استاتیک با ترکیبی از عناصر پنج‌گانه که در تعریف استالینی بیان گردیده، یکی از آن کج‌فهمی‌هایی است که بخشی از چپ تا کنون از آن رنج می‌برد، تعریفی که با واقعیت عینی انطباق ندارد. در مقابل، برخورد دیالکتیکی به این مسأله مستلزم آن است که به‌جای ترکیب و کنار هم چیدن مؤلفه‌ها در تعریف یک پدیده باید به‌شیوه‌ای که این عناصر و مؤلفه‌ها باهم در یک شرایط معین تاریخی و نیاز مبرم سیاسی مدغم می‌گردند، توجه شود. ملت تولید سیاسی و ایدئولوژیک مدرنیسم بورژوایی است و برای فهم درست آن شناخت پیش‌زمینه‌های سیاسی و اجتماعی در یک پروسه‌ی تاریخی ضروری و لازمی است. ملت نه به یک محدوده‌ی جغرافیایی تقلیل‌پذیر است و نه به یک دولت؛ با آن‌که این دو مؤلفه عناصر اصلی مفهوم ملت و ملت‌سازی را در بر می‌گیرند. ملت به‌گفته‌ی گرامشی یک پروژه‌ی سیاسی است که از راه‌های گوناگون توسط دولت‌های مدرن و نهادهای مربوط به آن اعمال می‌گردد. ملت مولود پراتیک ناسیونالیستی و ناسیونالیست‌هاست نه پدیده‌ای برعکس آن. با وجود زوال دولت‌های ملی درعصر جهانی‌شدن سرمایه، اما چهارچوب ملی هنوز همان محدوده‌ای است که بستر عملی و قانونی فعالیت‌های سیاسی و قانونی را تشکیل می‌دهد. برخورد به مسأله‌ی ملی سطوح و ابعاد گوناگون دارد. ناسیونالیسم در ارتباط دیالکتیکی با قومیت، دین و جنسیت اشکال مشخصی از ناسونالیسم را شکل می‌بخشد. اسلامیسم رویکرد متفاوت‌تری با ملت و ملی‌گرایی دارد. اسلامیسم شکلی از فاشیسم دینی است که درون‌مایه‌ی اصلی آن را برتری‌جویی قومی و نژادی با تفسیر بنیادگرایانه از اسلام تشکیل می‌دهد. رویکرد چپ و سوسیالیست با ملت و ملت‌گرایی به‌طور مداوم در حال تغییر است. این تغییر رویکرد تنها به نحوه‌ی برداشت نظری محدود نمی‌گرددبلکه از لحاظ عینی و پراتیک جایگاه ملت و ملی‌گرایی در حال تغییر بوده است. تحول دیگر در این رویکرد برخورد مشخص با این مسأله است. چپ که زمانی طلایه‌دار و پیش‌آهنگ مبارزه در جهت آزادی‌خواهی ملی بود، در شرایط موجود چه به‌علت توان محدود مبارزاتی و چه به‌علت صف‌بندی‌ها و حضور پررنگ نیروهای ارتجاعی و مذهبی فاقد یک موضع اصولی و روشن در این عرصه‌اند. استفاده‌ی تاکتیکی و مطالبات شعاری در مورد رفع ستم و نابرابری اتنیکی یکی از رویکردهای اشتباه‌آمیز چپ تا کنون بوده است. برخورد تقلیل‌گرایانه با مسأله‌ی ملی یکی از نقاط ضعف چپ در این مسأله بوده و درک غالب چپ تا هنوز تبعیت مبارزه‌ی ملی و جنسیتی از مبارزه‌ی طبقاتی است. موضوع طبقه و مبارزه‌ی طبقاتی عمیقاً با قومیت و جنسیت در یک پیوند ناگسستنی قرار دارد و ممکن نیست کارگری را سراغ داشته باشیم که فاقد قومیت و جنسیت باشد. نقش و تأثیر مسایل ملیتی، جنسی و دینی تابع اوضاع و درجه‌ی رشد شرایط مدنی و مبارزاتی نیروهای محرکه‌ی سیاسی است. در کشوری با قومیت واحد و یا سطح پیشرفته از مدنیت اجتماعی که با برابری و آزادی‌های فارغ از تعلقات قومی و جنسیتی مشخص می‌گردد، نقش پارامترهای قومی و جنسیتی در مبارزه‌ی طبقاتی ناچیز است. اما در جامعه‌ی چند ملیتی، مذهبی و پاتریاریکال، مانند افغانستان، که از نابرابری و ستم نژادی، قومی، جنسیتی و عقیدتی به‌شدت رنج می‌برد، نپرداختن به این مسأله و کم‌اهمیت جلوه‌دادن آن به تضعیف و کمرنگ‌ترشدن هرچه بیشتر مبارزه‌ی طبقاتی منجر می‌گردد. ناسیونالیسم قومی در افغانستان به سیاق گذشته فقط می‌تواند راه را برای فاشیسم دینی و قومی مساعد سازد. مبارزه در جهت برابری قومی در یک رابطه‌ی دیالکتیکی با مبارزه‌ی طبقاتی پتانسیل عظیم مبارزاتی در پیکار برای یک چشم‌انداز جهان فارغ از ستم را فراهم می‌سازد.

این مطلب را به اشتراک بگذارید

فیسبوک
تویتر
لینکدین
تلگرام
واتساپ

مطالب تازه

بیانه اتحاد

اتحاد مبارزان سوسیالیست

هژمونیسم امپریالیستی غرب بر جهان در حال فروپاشی است؛ سلطه‌ای که با خود جنگ‌ها، رنج‌ها و نابرابری‌های زیادی به همراه داشته است. امپریالیسم سرمایه‌داری جهان

افسانه آریایی

پيشينه ايدئولوژيکی رايش سوم نويسنده: ايوا تالمداژ برگردان: زلمی کاوه بحران رايش سوم تنها جهش راديكال نبود بلکه يک تغيير شكل دولت آلمان محسوب ميشد

مقوله‌ی امر مشترک و مقوله‌ی ملتيتود در درون هم قرار داشته و تمايل در هم‌آميختگی و ابهام دارند.

درباره‌ی‌ کتاب «امر رفاه مشترک»

آنتونیو نگری، جامعه شناس و فیلسوف مبارز، در اول آگوست سال ۱۹۳۳ در پادوای ایتالیا به دنیا آمد و پس از پایان تحصیلات، در همان شهر به تدریس فلسفه‌ی سیاسی مشغول شد. او به‌عنوان یکی از مهم‌ترین نظریه‌پردازان اتونويست‌ها شناخته می‌شود.